اشك تمساح
صادق هدايت، روزنامه رهبر، دهم بهمن 1321
(مزدکمیرزا: از درستی انتساب این نوشته به هدایت اطمینان کامل ندارم )
در موقعي كه ناموس فلك بر باد رفته و بيشتر كشورهاي دنيا يكپارچه آهن و آتش و خون شده است شهرها تبديل به خاكستر مي شد و هنرمندان و دانشمندان مثل برگ خزان به زمين ميريزند و هيولاي فقر و گرسنگي و ناخوشي روي سر مردم سايه افكنده عوض اينكه معايب گذشته را گوشزد بنماييم تا تكرار نشود، به اصلاح داخله خودمان بپردازيم و اقدامات جدي براي نجات مردم بكنيم از هر گوشه و كنار يكدسته ميهن پرست فداكار و ناجيان دلسوخته قيام كرده دائماً اشاره به حيثيت، افتخارات و عظمت ايران باستان مي نمايند و استعداد نژادي ما را مي ستايند و قلمفرسايي ميكنند، زبان مي گيرند و نوحه سرايي مي نمايند.
فكر نان بكنيم كه خربزه آب است. از اين تبليغات در سالن "پرورش افكار" هم مي كردند و بالاخره سال گذشته به معني تثليث معروف "خدا، شاه و ميهن" پي برديم دست بردار نيستند.
اما سوراخ دعا را گم كرده ايم چون حس نمي كنيد كه دنيا عوض شده و بعد از اين جنگ (جهاني دوم) تغييرات زيادي خواهد كرد و فقط مللي حق خواهند داشتن كه جانبازي كرده و فداكاري به خرج داده اند و به منافع خود آشنا مي باشند. افتخار به عظمت باستاني تا آن حد مفيد است كه موجب تشويق و پيشرفت مادي و معنوي يك ملت در نبرد آينده او بشود نه اينكه او را خودپسند و متعصب بار بياورد و نه اينكه بخواهد با اين نوحه سراييها او را به خواب غفلت ببرند و در فلاكت خود محكوم بكنند. كسي منكر مليت، زبان و افتخارات گذشته ايران نمي باشد تا همان اندازه كه نسبت به زمان و مكان در مسير تاريخي مقامي براي خود احراز كرده ايم اما تكرار "ملت ششهزار ساله" و ذكر نام سيروس و داريوش و انوشيروان و سلطان محمود و شاه عباسي براي مردم نام و آب نمي شود و عرق وطن پرستي كسي را نمي جنباند و يك قدم هم ما را جلو نمي برد.
البته ملت ايران در دوره تاريخي وظيفه مهمي را در مقابل تاخت و تاز يونانيان و روم و عرب و مغول انجام داده نهضتها و مقاومتهايي از خود نشان داده است ولي چرا عواملي كه منتج به اين مقاومتها شده را در نظر نمي گيرند يا اقلاً نمي گويند پيشوايان دلسوزتر و زمامداران سالمتر و كاردانتر و ملت بيدارتري داشته است كه از حقوق خود دفاع مي كرده و بخصوص پشت هم اندازيهايي مثل امروز به سرش سوار نبوده اند؟
خوب بود صفحه را عوض مي كردند. مگر ملتهاي ديگر خلق الساعه بوجود آمده اند و بزرگاني نداشته اند و جهانگشايي نكرده اند؟ يا مردمان هندوستان و چين و كلده آشور و مصر نمي توانند چنين ادعاهايي داشته باشند؟ آيا مي توانيم مدعي بشويم كه چشم و چراغ دنياييم و هند و چين و يونان از ما پست تر بوده اند؟ بايد تصديق كرد روزي كه هوش و قريحه را قسمت مي كرده اند همه اش را به ايرانيان نبخشيدند.
فردوسي و مولوي و حافظ و خيام (كه امروز مدعياني پيدا كرده اند!) البته نام بزرگي در ادبيات بين المللي دارند اما اگر تنها دلمان را خوش بكنيم كه اين شعرا خاتم ادبيات مي باشند بسيار ابلهانه است. آيا انگليس با شكسپير و آلمان با گوته و روسيه با پوشكين در ادبياتشان را تخته كردند و دست روي دستشان گذاشتند و نشستند يا صدها نابغه ديگر در دنياي علم ادب بوجود آودند؟ ملتي كه سر دوراهه گير كرد و در جهل مركب ماند يا بايد درجا بزند يا به قهقرا برگردد. از همين ناداني و خود پسندي ما نتيجه شده كه از مليونها آثار علمي و ادبي دنيا هنوز بكلي بيخبريم و به زبان فارسي ترجمه نشده و يا اگر شده طرف اطمينان نيست.
در قسمت علم هنر به گفته آقايان بايد باور كرد مثلاً سنگ قبر ملكشاه مجسمه موسي ميكل آنژ را تحت الشعاع مي گذارد، تار حسينعلي، سمفوني بتهون را از ميدان به در مي كند و مسجد شيخ لطف الله قصر واتيكان را از رو ميبرد يا مينياتو رضا عباسي خط قرمز روي تمام آثار رامبراند مي كشد.
اگر منصفانه قضاوت كنيم بايد اقرار كنيم كه متاسفانه در علم و هنر هم شق القمري نكرده ايم. علم و ادب و هنر تعصب برنميدارد و مال همه دنياست. امروز ممكن نيست كشوري بتواند به دور خود ديوار چين بكشد و از باقي دنيا مجزا بماند. در هيچ زماني ايراني تعصب هنري و فرهنگي نداشته است. در موسيقي و حجاري و معماري و نقاشي، از دوره هخامنشي تا زمان صفويه ازاستادان بيگانه استفاده كرده ايم و الهام شده ايم. همانطوري كه ترقيات مادي ملل دنيا را به هم نزديك كرده در موضوع معنوي نيز مردمان دنيا ناگزيرند كه همكاري بكنند. اگر پيه سوز را به چراغ برقي ترجيح داديم پس مي توانيم تعزيه را به اپرا ترجيح بدهيم.
همانطور كه ميهن پرستان و ناجيان ما راه دزدي و تجارت و كلاهبرداري را زود از اروپاييها تقليد كردند ملت نيز محكوم به فهم و علوم و ادبيات و هنرهاي اروپايي است. اگر آنها را نميفهميم تقصير رهبران ماست. ابتدا بايد هنر اروپايي را فهميد و هضم كرد بعد اگر چيز قابل توجهي داشتيم عرضه بداريم. تعزيه عروسي قاسم به پاي اپراي ((اوژن اونگين)) نميرسيد. زلنگ زلينگ عجيب و مضحك توي راديو تهران را با ((تريسان و ايزلد)) وگنر، يا كتاب ((امير ارسلان)) با رمان داستايوسكي يا رستم در حمام را با شاهكارهاي گوگن نمي شود مقايسه كرد. يك مجسمه كاررودن فرانسوي تنها كپي از روي طبيعت نيست. اين مرد تمام هستي خود را در مجسمه اش مي گذارد و به آن روح مي دهد. در يك قطعه موسيقي تنها آهنگهايي نيست كه به گوش مطبوع باشد بلكه هزاران نكته باريكتر از مو دارد كه شنونده را از زندگي بدبخت معمولي به سرحد دنياي مجهول درخشاني مي كشاند.
آيا مفهوم ميهن پرستي آن است كه مجبوريم از تمام لذايذ معنوي دنيا چشم بپوشيم و غمزه يك دسته پاچه ورماليده كاسه ليس و تازه به دوران رسيده را تحويل بگيريم و دورشان اسفند دود بكنيم كه ظاهراً اظهار بي اعتناي به دنيا و مافيها مي كنند اما جگرشان براي پول و اتومبيل و شهرت لك زده است؟
"داشتم، داشتم" حساب نيست "دارم، دارم" حساب است. بايد ديد امروزه چه داريم و چه مي خواهيم بكنيم. اين فداكاران و ميهن پرستان كه به ما نصيحت مي كنند . تحت الحنك بسته و زعماي قوم شده اند و با چشم گريان و دل بريان ناله و ندبه به راه انداخته اند همانهايي هستند كه در اين بيست سال اخير هرچه شلتاق بود زده اند و امتحان خودشان را هم داده اند. يكدسته سردمدار بي چشم و روي قاچاقچي سينه زدند و تملق از كسي گفتند كه اگر به ناپليون تشبيهش مي كردند آن ذات مقدس عقب مي كشيدند و اوقات مباركش تلخ مي شد اما رشادتها و هنر نماييهاي آن يل ارجمند در قلع و قمع اهالي كشور بي نظير است و مثل شكارچي كه در مرغداني خود شكار بكند در 3 قتل و غارت خود لُر و كُرد و بوير احمدي و قشقايي دلاوريهاي محير العقولي از خود بروز داد ولي در سر اختلاف كه با سه همسايه شرقي و غربي پيدا كرد با وجود مسافرتهاي سياستمداران ما براي تغيير آب و هوا به اروپا موقعيتي حاصل نشد. از معجزات آن بزرگوار اينكه خون ملت را مكيد و داراييش دا چاپيد و طلا را تبديل به مس كرد(مانند پنجره طلاي مقبره شاه صفي كه تبديل به كلاه خود مسي روي قبر حافظ شد)، پول نقره را نيز مبدل به كاغذ رنگين و برنج نمود. از لحاظ تربيت معنوي، مي توان گفت كه آن عاليجناب گرده از روي كتاب "جزيره دكتر مورو" تاليف ولز برداشت به اين معني كه فرمولهاي معيني را هر روز صبح با چماق به مردم تلقين مي كردند و عصرها با شلاق همان فرمولهاي" دزد باشيد و متملق و پست باشيد و مطيع باشيد" را پس مي گرفتند و عملاً نشان كه اين يگانه راه ترقي در كشور باستاني است. هر كس در موقع پس دادن درس اشتباه كرد دشمن خدا و شاه و ميهن قلمداد ميشود و او را در يكي از اطاقهاي زندان قصر پذيرايي شايان مي كردند. خانه يك عدع مردم فقير بيچاره را روي هم كوبيدند و كاخهاي بد سليقه به جايش بنا كردند. كاغذ و مس تبديل به آجر مي شد و آسمانخراشها از لاي خاكروبه بيرون مي آمدند. آن بزرگوار به عصر آهن و طلا، عصر آجر را در ميهن عزيزش اضافه نمود.
تا اينكه دري به تخته خورد و اين خداي جنگ با سلام و صلوات ميهن عزيزش ترك كرد. خودش رفت ولي هواخواهان او دوقرت و نيمشان باقي است به جا ماندند و زمام امور كما في السابق در دست آنهاست براي اينكه باقيمانده رمق ميهن را هم بكشند و رسواييهاي شگرف ديگري براي ميهن و هم ميهنان عزيزشان تهيه ببينند. در هيچ دوره تاريخي، اين سرزمين چنين دوره انحطاطي را به خود نديده بود و هنوز دنباله دارد در صورتي كه با عايدي سرشار و آرامش نسبي كه وجود داشت ممكن بود حقيقتاً دوره رستاخيز اين ملت باشد. از اعيان و اشراف و وكيل و وزير و سران كشوري و لشگري و روحانيون و حاجي آقاها و علما و فضلا و دانشمندان و شعرا مثل دوالپا به سر اهالي اين كشورها سوار شدند و تا توانستند جولان دادند. در چاپلوسي و وقاحت و چاپيدن مردم گوي سبقت را از يكديگر ربودند. مردم از گرسنگي مي مردند و مالشان چاپيده مي شد و پشت ميله آهنين، در زندانها مي پوسيدند. گوشواره و النگوي بيوه زن ها با كاغذ و مس خريداري مي شد و به خارج سفر مي كرد. كتاب و مجله سانسور مي شد، فرهنگ، وسيله تفريح چند نفر كار چاق كن شده بود. پيش آهنگي و تربيت بدني، تاسيس فرهنگستان و پرورش افكار را وسيله تقريب به پيشگاه قرار دادند.
امروز نيز پالانمان عوض شده اما همان قلتشن ها كه در هويت و ايرانيت آنها شك است براي ايران سنگ به سينه مي زنند و مردم گرسنه چاپيده شده و فقير را تبليغ به وطن پرستي كاذب و از خود گذشنتگي مي نمايند و هر كس با آنها هم آواز نشود تكفيرش مي كند.
اين كاميون ها و آرتيست هاي وازده كه معلوم نيست از كجا آورده اند بيست سال پستي و دزدي و دورويي را به مردم عملاً آموختند و اكنون مي خواهند باز سر مردم افسارزده خر را برانند. مي خواهند به نام گذشته به نام گذشته تاريخي مردم را مشغول و سرگرم بكنند و ضمناً خودشان را سرجمع افتخارات اتيه ملت جا بزنند! ولي غافل از آنكه چند نفر قلدر و دزد آدمكش افتخار تاريخي براي ملت نيستند. امروز دوره اي نيست كه به صرف گذشته تاريخي خود بباليم و بدون كار و جديت، حقوقي براي خودمان قائل بشويم. امروزه وظيفه مان جبران خسارت بيست ساله گذشته و باز كردن چشم و گوش ملت و هشيار كردن آنها به خودشان است.
دنيا تحولات سريعي را طي مي كند. ما نبايد همه اش دلمان را خوش كنيم كه روزي مالك الرقاب قسمتي از دنيا بوده ايم يا فلان قصيده را فلان شاعر سروده يا فلان ساختمان از عهد دقيانوس مانده است. نبايد فراموش بكنيم كه در دوره تاريخي هميشه پيروزمند نبوده ايم و چندين بار براي قرن ها هستي ما بر باد رفته است و اگر بخواهيم همين باقيمانده اش را نگهداريم بايد جداً شروع به اقدام و كوشش بنماييم. بايد خودمان را به فراخور روش و اقتضاي زمان در بياوريم چون گريه و ناله شاخ حسيني و اراجيف اثري نخواهد بخشيد.
بيخود منتظر كشف و كرامات و معجزه نشسته ايم. شتر سواري دولا دولا نمي شود و به نعل و به ميخ زدن هم فايده اي ندارد. بايد يك دنده شد. در نتيجه انحطاط اخلاقي و اجتماعي بيست سال اخير از عارف و عامي، از مرد هفتاد ساله تا بچ هفت ساله،همه معتقدند كه انقلابات دنيا و تحولات مطابق آرزو و آمال محدود آنها انجام خواهد گرفت و معجزه هايي به نفع ما اتفاق خواهد افتاد. يك دسته هوچي هم از موضوع استفاده كرده براي انها تعبير و تفسير هاي عجيب و غريب مي نمايند از قبيل تعبير كاسه از آش گرمتر، نبض دجالي كه در برلن ظهور كرده و يا ياجوج و ماجوجي كه در خاور دور خودش را شكسته است. كساني كه ذينفع هستند يا براي خدنمايي با به علت بي اطلاعي و يا چون كيسه آنان به قدر دستهايشان پر نشده جار و جنجال راه مي اندازند و در انتظار معجزه سرمان را شيره مي مالند اما در دنيايي كه ملل خيلي نزديك از حيث نژاد و فكر و اخلاق و اختراعات به جان هم افتاده اند مي توانيم مطمئن باشيم كه براي چشم و ابروي ما جنگ نمي كنند آنقدر فداكاريها مي نمايند، خسارت مي بينند و قربانيها مي دهند. آن ذره كه در حساب نايد ماييم. خرديزه اي كه در پيش گرفته ايم و ننه من غريبم فايده اي نمي بخشد بلكه كاملاً به زيان ما خواهد شد. اگر بخواهيم از اين گرداب ننگ و فلاكتي كه در آن غوطه وريم نجات بيابيم، اگر بخواهيم در آتيه حق زندگي داشته باشيم و در عقب كاروان دنيا درجا نزنيم بايست تقلا و كوششي كنيم و عملاً ثابت نماييم كه حق زندگي داريم. بايد بدانيم كه اگر به خودمان رحم نكنيم ديگران به ما رحم نخواهند كرد.
اگر ايران زماني سرزمين علم و هنر بوده امروز از سر يكدسته گردنه گير، محتكر و مقاطعه كار تبديل به سرزمين بيزنس و پول در آري و بچاپ بچاپ شده است. هيچ رابطه معنوي با ساير جاهاي دنيا ندارد و مردم منتر يكدسته شياد كلاهبردار شده اند. ملت ايران مي داند كه گرگهاي ما داخلي هستند. از خارجي نبايد متوقع بود كه دايه خاتون از مادر مهربانتر باشد.
موقعي كه همه ممالك دنيا از خواب غفلت بيدار شده اند با جمله هاي صدتا يك غاز سرمان را شيره ميمالند به اميد اينكه از گل آلود ماهي بگيرند، فكلي ها و منور الفكر ها و قديمي هايمان همه اش به فكر خويشند. دسته اي به فكر اندوختن پول و فرار به خارجه هستند تا از تنزل پول اروپا بعد از جنگ استفاده بكنند و به عيش و نوش مشغول بشوند. دسته اي هم باز به فكر اندوختن پول و خريدن املاك و گرفتن تنزيل و كرايه دكان و سوار شدن اتوموبيل و معامله ديباي چيني به روم و ليموي عماني در قب شمال مي باشند. گروهي ديگر كه باز هم راجع به گردآوري مال و منال با دودسته سابق همعقيده هستند در ضمن افكار عاليتر در مغز خود مي پرورانند از جمله گرفتن چند صيغه و عقدي و سخنراني راجع به آب كر يا محلل و تقيه و آداب طهارت و به دست آوردن وجه و كشيدن كباده وزارت و وكالت و اهن و تلپ و غيره...
حقيقت اينست كه امروز ملت بي پشت و پناه و سرپرست است و كسي به فكر او نيست و از دو راه بايد يكي را انتخاب كند. يا تا جان دارد رنج ببرد و جور آقا بالا سرهايش را بكشد كه به ريشش بخندند يا اينكه عليرغم عقيده ناجيان فداكارش ثابت بنمايد كه حق زندگي دارد.
ک.ز - صادق هدایت
اين مقاله در شماره نخست روزنامه رهبر (10 بهمن 1321) چاپ شده است كه روزنامه اركان مركزي حذب توده بوده است.
Saturday, October 6, 2007
Wednesday, May 23, 2007
داستان خر گر زرتشتی و انوشیروان دادگر
داستان خر گر زرتشتی و انوشیروان دادگر
نمایشنامه ای در یک صفحه
صحنه
تيسفون. بارگاه خسرو انوشيروان عادل خسرو بر تخت زرين نشسته و بوذرجمهر بي جبه وزارت در پيشگاه خسرو ايستاده. پردهها گوهرنشان،گلدانها و مجسمهها و ظروف طلا و نقره. شمعهاي کافوري در قنديلها و شمعدانهاي زرين ميسوزد. تجمل و حشمت پر زرق و برق ساساني چشم را ميزند. پيکرهاي از آهورا مزدا در طاق نمائي نمايان است که بر آتشکدهاي نگهباني دارد. يک زنگ بزرگ زرين با رسنِ ابريشمن از طاق آويزان. بامداد پگاه است.
انوشيروان
سردماغ
اين چه ريختي است که شرفياب شدهاي؟ پس چرا جبهی وزراتت را تنت نکردهاي؟ گرز صدارتت کجاس؟
بوذرجمهر
ريخت خندهآوري بخود ميگيرد
قربان اگر خاطر مبارک باشد. چاکر هميشه ستايشگر سحر خيزي بودهام، ولي امروز اين سحر خيزي بلاي جانم گرديد. آن جمله نبود که خاکسار عرض کرده بودم و خدايگان از آن خوششان آمده بود و دستور فرمودند آن را با حروف زرين بر بالاي ايوان نقش کنند. منظور خاکسار «سحر خير باش تا کامروا باشي» است. همين امروز بلاي جان خودم گرديد.
انوشيروان
چه شده حکيم؟
بوذرجمهر
قربان همين حالا که داشتم شرفياب ميشدم، دزدان تو کوچه لختم کردند و گُرز و جبهام را بردند. البته اين هم از مواهب سحرخيزي است، زيرا معلوم است که دزدان از من سحرخيزتر ، و در نتيجه کامرواتر بودهاند.
انوشيروان
ناگهان جدي
مگر نه تو همشه ميگفتي کشور در امن و امان است؟ پس حال چطور خودت را هم روز روشن لخت ميکنند؟
بوذرجمهر
جا ميخورد
قربان حقيقت همان است که هميشه بعرض رساندهام. دراين کشور گرگ و ميش از پستان يکديگر شير ميخورند. اين فقط يک شوخي بود که ديشب بنظرم رسيد و خواستم امروز با ابراز آن موجبات انبساط خاطر خسرو را فراهم آوردم. وگرنه جُبه و گُرز وزارت موجود است. (فورا ميرود و پس از اندک زماني با جبه و گرز وزارت بر ميگردد.)
انوشيروان
شنيدهام اخيرا گروهي از خزرها بمرز تجاوز کردهاند و گاو و گوسفند رعايا را غارت کردهاند. اما تو در اين باره بما گزارشي ندادهاي.
بوذرجمهر
قربان اين دله دزديها اهميت ندارد. ما هم ميکنيم، مرزبانان ما زنهاي آنها را از بستر شوهرانشان ميدزدند و باين سوي مرز ميآورند. اما آنچه باعث نگراني بسيار اين غلام است، توجه سرشاري است که خدايگان به شايعات خلاف واقعي که مزدکيها بعرض ميرسانند مبذول ميفرمايند. بارها حضور خدايگان معروض داشتهام که مقصود اينها جز اخلال چيزي نيست.
انوشيروان
حکيم خوب گوش کن. بما گزارش شده که وضع رعايا خوب نيست. مخصوصا اقليتهاي حبشي و خزري و هياطله و ترکها هيچ خوب نيست. به آنها ستم ميشود و مال و جان و ناموس و معتقدات ديني آنها دستخوش سازش و بازي دهگانان و موبدان شده. تو خوب ميداني که ما با چه لازيکا را گرفتيم، و اين تنها رفتار بد و تعصبات نارواي زرتشتيان با مسيحيان آنجا بود که تما زحمات ما را به هدر داد و ما از آن همه تلاش و خونريزي سودي نبرديم.
بوذرجمهر
همچنانکه بر خدايگان نيز پوشيده نيست، ما ناچاريم که هميشه در تقويت دين زرتشتي بکوشيم، و گرنه خداي نکرده باز گرفتار آيين پليدي همچون کيش مزدک خواهيم شد، براي همين است که تا ايران بوده دين و دولت پشتيان يکديگر بودهاند و نبايد گذاشت دين تازهاي در اين کشور رخته کند.
انوشيروان
بدبختانه ما اسير اين دين گشتهايم واين دين است که بر مردم ما حکومت ميکند. نه ما حالا که خوب فکر ميکنم ميبينم پدرم چه آدم روشن و پاکانديشي بود که دست به تضعيف دين زرتشتي زد و بمزدکيها ميدان داد. در يک کشور بايد هميشه توازن قوا در هر چيز محفوظ باشد. يک دين و يک عقيده و يک طرز فکر ما را به نابودي ميکشاند. ما بايد بيش از اين نرمش داشته باشيم.
بوذرجمهر
چرا خدايگان پيش از قتل عام مزدکيها اين گونه نميانديشيدند؟ هميشه نگراني بزرگ خاکسار اين بوده که خدايگان بيش از حد به حفرهاي اين ارداويرافِ نمکنشناس توجه دارند. اين شخص از بس در دربار بيزانس مانده دوستدار روميها شده و ديگر ايران را دوست ندارد. بخود آهورامزدا سوگند که او علاوه بر آنکه جاسوس روميهاست، از آن مزدکيهاي دو آتشهاي است که تاج خسروي را نميتواند برسر خدايگان ببيند.
انوشيروان
با خشونت ساختگي
کدام مزدکي؟ سرتاسر کشور را بگردي يک مزدکي براي نمونه پيدا نميکني. يعني تو نميداني چه کشتاري از آنها شد؟ حالا خودمانيم، کيش بدي هم نبود. زمين و ثروت ميان همگان يکسان پخش شود، اين بد است؟ چه لازم است يکي همه چيز داشته باشد و گروهي ديگر به نان شب نيازمند باشند؟ (آه ميکشد) حالا خودمانيم حکيم درست است که من و تو ديگر پير شدهايم اما آرزوي يکي از آن جشنهاي مزدکي که در زمان پدرم بر پا ميشد بدلم مانده، چه شادي و رامشي، چه زنهايي. همه لخت مادرزاد در آغوش همديگر. همه از آنِ يکديگر بودند. اصلا مال معني نداشت. من يک بار در سن هفده سالگي در يکي از اين رامشها بودم و در آن رامش بود که معني لذتِ همخوابگي را چشيدم. هر زني که ميخواستي مال تو بود.پدرم مادرم را بيک مزدکي داد تا ازو کام بگيرد. و چون اين کار همگاني بود، چرک و ناپسند ـ چنانکه امروز مينمايد نبود بگمانم آنروزها مردم متمدنتر از امروز بودند.
بوذرجمهر
قربان آنوقت کشور پر از حرامزاده ميشد و نژادها هم قاتي ميگشت. خدايگان روا ميدارند که بر مشتي حرامزاده فرمانروايي کنند؟
انوشيروان
حرامزاده يعني چه؟ آدم آدم است، نژاد هم معني ندارد. همين حالا هم نژادها قاتي هستند. هرمزد پسر خودم مادرش ترک است. بايد فکر نو آورد وکهنهها را دور انداخت.
بوذرجمهر
نفرين بر اين ارداويراف که حرف حرف اوست.
انوشيروان
جدي
اين درست نيست. ارداويراف منافع ما را در دربار بيزانس حفظ کرده و ما را سربلند ساخته. ما خدمات او را هرگز فراموش نميکنيم.ميبينم تو و مهُبد هميشه از او بد ميگوييد. همچنانکه شما وزيران من هستيد، او هم مشاور من است. منکه نبايد فقط به يک دهن نگاه کنم. من بدهن صد نفر نگاه ميکنم، اما با دهن خودم حرف ميزنم. (حرف را عوض مي کند و بزنگ توي طاق اشاره ميکند.) خيلي وقت است که اين زنگ صدا نکرده، ميتواني علت آنرا بمن بگويي؟
بوذرجمهر
با دلخوري ساختگي کرارا بعرض رسانده شده کسي از کسي شکايتي ندارد که اين زنگ را به صدا درآورد. ديروز که باز در باره صدا نکردن زنگ فرمايش فرمودي، چاکر ديشب ساعتها در آتشکده بدرگاه آهورامزدا ناليدم و دعا کردم که اين زنگ ولو براي يک بار هم شده بصدا درآيد و مظلومي زنجيرش را بکشد تا خاطر خدايگان آسوده گردد.
انوشيروان
آمرانه
من نميخواهم اين زنگ از صدا بيفتد. چرا بايد هر وقت اين زنگ صدا کرده باشد من در لشگرکشي باشم. چرا نبايد من يک بار صداي اين زنگ را بشنوم؟
بوذرجمهر
مگر خداوندگار با آن همه گرفتاري چه گناهي دارند که شب و روز يک مشت مردم نادان مزاحم شوند؟ اگر گذاشته بوديم هر دقيقه اين زنگ صدا کند، حالا زبانم لال خدايگان در دارالمجانين گندي شاپور بستري بودند، مردم را که نميشود اينقدر روشان داد.
انوشيروان
حکيم ميتواني بگويي آخرين کسي که اين زنگ را صدا درآورد کي بود و چه وقت بود؟
بوذرجمهر
بله قربان، دو سال پيش بود که پيشهوري آنرا بصدا درآورد. خانه او را دهگاني از دستش درآورده بود، که خدايگان بدادش رسيدند، و خانه را به او مسترد داشتند.
انوشيروان
ميداني بعد چه شد؟
بوذرجمهر
خاموش و خود باخته به تنه پته مي افتد.
آنچه خسرو فرمايد همان است.
انوشيروان
حالا من ميگويم. مأمورين مالياتي شما به پايمردي آندهگان همان خانه را از دست آن پيشهور بعنوان ماليات پس افتاده بيرون آوردند و آن پيشهور ناچار شد به ارمنستان کوچ کند. حالا ميداني چرا مردم جرأت نميکنند به اين زنگ نزديک شوند؟ حکيم يک علت ديگر هم هست که کسي بوسيله اين زنگ تظلم نميکند، و آن اين است که شما تيراندازان ماهر مأمور کردهايد که هر کس به آن نزديک شود جا درجا بزنندش. به اين ترتيب کدام خري است که به آن نزديک شود؟
(در اين هنگام زنگ تکان ميخورد. اما صدايي از آن در نمي آيد. چکش بر درون کاسه ميخورد. اما زنگ بي صدا و خاموش است. خسرو و وزير به زنگ خيره ميمانند.)
عجيب است. اينکه تکان ميخورد. اما خاموش است. من تاکنون چنين چيزي را نديدهام. اين يک کار اهريمني است.
بوذرجمهر
شادمان
راستي که اين ديگر از عجايب است. گمان خاکسار اين است که يکي از رعاياي فضول، يا يکي از اين مزدکيهاي خيرهسر ، شوخيش گل کرده و زنگ را بيخود تکان داده، ولي چون در اصل ستمي روي نداده خود زنگ صدا نميکند.
انوشيروان
زود برو ببين و خبرش را بياور. اين بار ديگر ميدانم چکار کنم که زنگ از اينصورت مسخره بيرون بيايد و به کوچکترين دادخواهي رسيدگي شود. (بوذرجمهر بيرون ميرود) نکند اين کار اهريمن باشد که صداي زنگ بگوش ما نميرسد. (ميرود برابر پيکره اهورامزدا.) اي آهورامزدا کشور پهناور ساساني تو مرا دادي. امپراتوريهاي روم يکي پس از ديگري شکست خوردند و باژگزار ما شدند، هياطله از صفحه روزگار محو شدند. خزرهاي وحشي منکوب شدند. ترکها به آن سوي جيحون سرجاي خود نشستند. حبشيها را از يمن بيرون راندم و يمن دست نشانده ما شد. دو هزار ميل لشکرکشي به يمن ، تنها به توکل و ياري تو انجام شد. اينها تو مرا دادي. تمام تلاشم اين بود که آتشکده خاموش نشود. اي آهورامزدا ساسانيان راياري کن تا جهان برجاست بر سر ير اين ملک بمانند و آتش ترا فروزان نگهدارند.
بوذرجمهر
نفس زنان سر ميرسد. انوشيروان بتندي بسوي او رو مي کند.
قربان يک اتفاق باور ناکردني افتاده که جرأت بازگوي آن را ندارم.
انوشيروان
با تمسخر
بگو حکيم که هر چه باشد از خاموشي زنگ باورنکردنيتر نيست.
بوذرجمهر
قربان يک خرِ گَر مُردني رفته و خودش را به زنجير ماليده، اما چون قصدي در ميان نبوده زنگ تکان خورده ولي صدا نکرده.
انوشيروان
با شگفتي
اين چه معني ميدهد که خر بيايد خودش را به زنجير عدل بمالد؟ حتما اهريمن رفته تو قالب اين خر. زود برو بگو موبد موبدان بيايد اينجا و غَرَض اين خر را بما بنماياند.
بوذرجمهر
گمان خاکسار اين است که خدايگان و موبدموبدان را در اين کار راه ندهند. اين معجزه آهورا مزداست. اگر درخاطر مبارک باشد، همين چند لحظه پيش فرمودند «کدام خري است که بزنگ نزديک شود.» و در اين امر حکمتي است که با جزئي تأمل در آن، مطلب روشن خواهد شد.
انوشيروان
انديشناک
چه حکمتي حکيم؟
بوذرجمهر
آيا نميشود که اين خر صاحبي داشته باشد و از او ستمي ديده و بدرگاه خدايگان براي دادخواهي آمده باشد؟ هم اکنون وقت آن است که از اين پيش آمد استفاده شود و خبر آن بدورترين نقاط کشور پخش شود که شهريار ساساني حتي بداد خر گَري نيز رسيده. چنانکه خدايگان آگاهند ما يک خبر جعلي بدهن سفير روم انداختيم که قناسي کاخ تيسفون براي آن بوده که زمينش از آنِ پيرزني بوده که راضي بدادن آن نبوده و شهريار نخواسته اند آنرا بعُنف و عدوان بگيرند، و اين خبر تا کرانه درياي سياه نشت کرد و آنهمه سپاس و ستايش بدرگاه سرازير ساخت. اکنون اين واقعه از داستان خانه پيرزن نيز دهن پرکنتر خواهد بود. خاکسار اجازه ميخواهد کار را به غلام واگذار فرمايند و نتيجه نيکوي آن را ببينند.
انوشيروان
سخت شادمان
راستي که تو چه حکيم دانايي هستي بوذرجمهر ، نه موبد موبدان و نه مهُبد پير، و نه برزويه هيچکدام گره گشاي اين امر نتوانند بود.حتما جز اين نيست که اين خر از صاحبش ستم ديده و بدرگاه ما بدادخواهي آمده. حالا چه بايد کرد؟
بوذرجمهر
اين آمدِ کار خدايگان است. ديگر از اين بهتر نميشود. آنچه خدايگان عمري در طلبش ميکوشيدند اکنون بمعجزه آهورامزدا خود به پيشگاه آمده. صاحبِ خر را مييابيم و سياستِ سخت ميکنيم تا آوازه عدل خدايگان در دنيا بپيچد که سرتاسر مُلکش همه در رفاهند جز خري که از صاحب ستمگرش جور ديده و به زنجير عدل پناه برده و داد خود ستانده.
انوشيروان
اول خر را بياوريد. اين خودش جنجالي از شوق در مردم پديد خواهد ساخت. موبدموبدان هم بايد باشد تا عمل خر را تعبير کند. حتما بايد جنبه مذهبي بآن داده شود. اما قبلا خودت او را ببين و مطلب را آن چنانکه ميداني باو تلقين کن که جز آن که خواست ماست نکند. (بوذجمهر ميرود دم در تالار و پرده را پس ميزند و لحظهاي با آدم ناپيدائي حرف ميزند و بجاي خود برمیگردد.) حالا بمن بگو آيا آن تيراندازاني که مراقب زنگ بودهاند که کسي به آن نزديک نشود، اشخاص قابل اعتمادي بودهاند؟ منظورم اينست چطور امر را به آنها متشبه ميکرديد که مطلب درز نکند؟
بوذرجمهر
از ميان مُغان متعصبترينشان را انتخاب ميکرديم و به آنها ميگفتيم آنهائي که بزنگ نزديک ميشوند فقط مزدکيها هستند و قتلشان واجب است. جاسوسان ما نيز شب و روز در ميان مردم بودند و همين که ميفهميدند کسي قصد نزديک شدن بزنگ را دارد، پيش از آنکه در محوطه ميدان زنگ پيدايش شود بوسايل گوناگون سر به نيست ميشد. گاه نيز مردم بخصوصي را مانند آن پيشهور، عمدا ميگذاشتيم بزنگ نزديک شود. حالا اجازه فرمايند بدنبال موبدموبدان بروم و ترتيب بارعام را نيز بدهم. (انوشيروان با تکان دادن سر موافقت ميکند. بوذرجمهر بيرون ميرود.)
انوشيروان
(خندان و سبکسر در اتاق راه ميرود. ناگهان مکث ميکند و دوباره برابر پيکره آهورامزدا ميايستد.)
يک قرباني بزرگ براي آفتاب. يک کشتار عظيم از مانويان و بودائيان و مزدکيان و مسيحيان و زروانيان بردرگاه تو، اي آهورامزدا. بناي يک آتشکده تازه در شيز و يکي در فارس. اي آهورامزدا، من بنده کمترين درگاه توام. من فرزند خود آذرنوش را در راه تو قرباني کردم. اگر هرمزد نيز بخواهد دين خود را عوض کند يا از دستور تو سرپيچي کند، او را نيز نابود خواهم ساخت.
(در اين هنگام پرده پس ميرود و خر گَري همراه با بوذرجمهر و دو سرباز بدرون ميآيند. سربازن به اشاره بوذرجمهر بيرون ميروند.)
بوذرجمهر
شادمان
خداوندگارا! اين خر را آهورامزدا براي خدايگان فرستاده.
انوشيروان روز درهم ميکشد و خود را متأثر نشان ميدهد.
بوذرجمهر ببين اين خر خودش بهترين نشان آن است که حتي چارپايان کشور ما هم گرسنگي و زجر ميکشند. من طاقت ديدن وضع اسفانگيز او را ندارم و هم اکنون است که خواهم گريست.
بوذرجمهر
خداوندگار خوبست اينها را در بارِعام و پيش مردم بگويند. حتما موثر است.
خر
قربون زبون خداوندگار، ملاحظه ميفرمائين ما به چه روزي افتاديم. (انوشيروان با وزير سخت ميترسند و به آغوش همديگر پناه ميبرند.) قربان نترسيد. بنده يک خر بيآزارم. باور بفرمائين حتي رمق ندارم که لنگ و لگدي بيندازم. ينجا هم کاري نداشتم بزور مرا آوردن اينجا
انوشيروان
ترسيده
عجيب است که خر حرف ميزند. جانور که قرار نيست حرف بزند. حتما اهريمن در قالب او رفته.
بوذرجمهر
قربان اين از جانواران کليله و دمنه است. آنها همه سخن ميگويند. شايد اين خر گَر يکي از حکماي جانوران باشد. بهرحال هر چه باشد خر است و آزاری نميتواند داشته باشد.
خر
بنده غلط ميکنم از حکماي جانوران باشم. فقط در جهان يک حکيم هست و آنهم شما هستيد. ما کجا و حکمت کجا؟ همانطور که فرموديد، من هر چه باشد خرم.
انوشيروان
به بوذرجمهر
زود برو به موبدموبدان بگو بيايد اينجا. موضوع را نميتوان شوخي گرفت.
خر
قربان بخودتون زحمت ندين. وختي در کشوري خر بزبون بياد. موبدموبدان که جاي خود رو داره، اگه اردشير بابکان هم سر از گور بيرون بياره کاري از دسّش ساخته نيس.
انوشيروان
(حالت خود را باز مييابد، و از بوذرجمهر کناره ميگيرد.) تو چطور توانستي زنجير را تکان بدهي؟
خر
قربون، بنده ناخوشم. يعني دور از جان شما گَر هسّم. اين ناخوشي خيلي بديه. علاوه بر خارش هميشگي و پوسّ انداختن دردناکش. مردم هم از آدم فرار ميکنن و تف رو آدم مياندازن. من رو صاحبم تو بيابون بياد آهورامزدا ول کرده بود که براي خودم بچرم تا بميرم. اينا اومدن به زور بنده رو گرفتن و بردن پاي زنجير و اونو برام تکون دادن.
انوشيروان
بُراق ميشود.
حالا شکايتات را بگو. از کي شاکي هستي؟
خر
از هيچکس قربان، شکايتي ندارم.
انوشيروان
آخر اين صاحبِ نابکار تو که عمري برايش کار کردهاي حالا بايد ترا در بيابان رها کند و تيمارت نکند؟ اين ظلم است و ما ظلم را دوست نداريم. بايد ترا در خانهی خودش نگاه ميداشت و تا آخر عمر به تيمارت ميپرداخت.
خر
ميخندد
قربان صاحب من آدم مفلوکیيه. عيالواره. خودشه و چهارسر نونخور. او کارش کودکشیيه و تنها وسيله کارش من بودم. از صُب تا شوم هردومون مثه خر کار ميکرديم و شب که ميشد باز همون خر بود و همون يه پله جو. تازه شکم خودش و زن بچش رو بزور ميتونس سير کنه. من حالا که ديگه نميتونم براش کار کنم، دلم بيشتر بحال او ميسوزنه تا براي خودم. او حالا کارش خوابيده و پول خريد يه خر ديگه هم نداره. باز من تو چرا گاه چند تا تيغه علف ممکنه گير بيارم به نيش بکشم تا يه روز، يه درندهاي پيدا بشه شکممو پاره کنه راحت بشم. اما اون و نونخوراش چکار کنن؟ (بوذرجمهر آهسته پيش ميرود و خودش را به انوشيروان نزديک ميکند و مدتي درگوشي با هم صحبت ميکنند، سپس از هم جدا ميشوند و هر دو خوشحال بنظر ميآيند.)
انوشيروان
تو عمري در اين آب و خاک زندگي کردهاي و از امکاناتي که برايت موجود بوده استفاده کردهاي. حالا بايد وظيفه خودت را انجام بدهي. ما ترا از بيابان ميگيريم و در طويله خاصّه ميگذاريم که به نيکوترين وجهي تيمار شوي و کاه و جو مرتب و علفهاي تازه بخوري و هيج کاري هم از گُردهات نميکشيم. فقط شرطش آن است که در بارِعام از صاحب خودت شکايت کني و از ما دادخواهي کني.
خر
آهورامزدا کورم کنه اگه همچو کاري بکنم. من هرگز نميام يه خونواده رو بدبخت کنم. گذشته از اين، هر کپل جوي که از گلوي من پائين ميرفته ده جور مالياتش رو ازم ميگرفتن. من چرا خودمو مديون بدونم. اصلا خر چه وظيفهاي ميتونه داشته باشه؟ من به هيچکه مديون نيسّم.
انوشيروان
تَکَل ابريشمين و لگام زرين خواهي يافت. ميدهم چهار نعل طلا به سُمهايت بزنند. خوراکت پالوده با شکر خواهد بود، و در بستري از ابريشم خام خواهي خفت. فقط يک کلمه از صاحبت شکايت کن.
خر
شما منو نميشناسين. من يک زرتشتي پاک دينم. شتِِ بزرگ زرشت فرموده از دروغ و بهتون دوري کنين که از گناهان بزرگه. اگه شاهرگ منو بزنين يه همچو گناهي نميکنم.
انوشيروان
اگر نکني ميدهم ترا شقه کنند. (در اين هنگام صداهاي درهم از بيرون شنيده ميشود که هر دم نزديکتر ميشود. خر بيتوجه پوزه بر فرش بهارستان ميمالد و آنگاه گوئي بوي مادهاش را شنيده. سرش را بهوا بلند ميکند و دندانهايش را نشان ميدهد. انوشيروان و وزير به صداهاي بيرون گوش ميدهند. ناگهان پرده پس ميرود و يک سرباز با تن خونآلود و شمشير شکسته وارد ميشود.)
سرباز
قربان لختيها ريختند شهر را غارت کردند و ايوان نيز بدست آنها افتاده.
انوشيروان
شمشير ميکشد.
چه ميگوئي؟ پس سربازان نگهبان و گروه طيار چکارهاند؟
سرباز
قربان همه کشته شدند و تنها من يکي جان بدر بردم. مردم دهقانان را کشتهاند. موبدموبدان را هم زنده در آتش سوزاندند و هم اکنون لختيها در ايواناند و حرم خدايگان بدست آنها افتاده. (بوذرجمهر آهسته از در بيرون ميرود. انوشيروان متوجه او نيست زيرا در همين موقع سرباز بزمين ميافتد و ميميرد.)
خر
کار از کار گذشته و خدايگان بايد بفکر جون خودش باشن.
انوشيروان
دستپاچه و ترسيده
چه گفت؟ حرم من بدست لختيها افتاده؟
خر
بله قربون.
انوشيروان
تو از کجا فهميدي؟
خر
قربون؛ چون خرم ميفرمائين نبايد بفهمم؟ مگر نه همين الان سرباز گفت.
انوشيروان
حواسم نبود. کاش ميشد پيش برادرزنم خان ترک بروم و با لشگري براي سرکوبي اين نامردان برگردم.
خر
برگردين که باز همون خر باشه و يک کيله جو؟
انوشيروان
آخر تو راهي نشان بده.
خر
وقتي جيک جيک مسّونت بود ياد زمسونت نبود؟
انوشيروان
اين چه بزباني است که تو حرف ميزني؟ من با اينگونه اصطلاحات آشنائي ندارم.
خر
اين زبون مردم اين کشوره که من از تو کوچه و بازار ياد گرفتم. همه مردم اين جوري حرف ميزنن.
انوشيروان
افسوس که من زبان رعاياي خودم را هم بلد نيستم.
خر
معلومه همش سر خدايان رو باين زنگ مسخره گرم کرده بودن. فقط يه راهي هسّ. اگه بتونين اين زنگ رو بصدا در بيارين شايد صداش بگوش رعاياي واقعي و مردم فداکار خدايگان برسه و به کمکتون بيان.
انوشيروان
با شتاب ميدود و رسن زنگ را تکان ميدهد که زنگ را بصدا در بياورد. باز چکش بدرون خانه زنگ ميخورد، اما صدا نميکند. او با تمام نيرو رسن را تکان ميدهد، زنگ تاب نميآورد و ناگهان همچون بار پنبهاي بزمين ميافتد. آنگاه با شمشير به زنگ حمله ميکند و آنرا که پوستي بيش نيست از هم ميدَرَد. سپس شمشير را بگوشهاي پرت ميکند و ميدود برابر پيکره آهورامزدا.
اي آهورامزدا ساسانيان را ياري بده.
خر
حکيمانه
بيشک آهورامزدا هم نميتونه زنگ پوستي رو بصدا در بياره.
Sunday, April 15, 2007
مزدک، موبد شورشی
برای شناخت آيين مزدک،
بررسی دو بعُد ضروری است، نخست بينش و جهان بينی او و تأثير آن ميان مردم و طبقات گوناگون. دوم پايگاه اجتماعی ـ اقتصادی و تحولاتی که بوجود آورد. اما پيش از آن اشارهی مختصر به زندگی مزدک لازم است.گرچه از تولد مزدک آگاهی درستی در دست نيست، اما قدر مسلم در زمان قباد ساسانی (488ميلادی) مردی از شهر استخر فارس در مقام موبدی توانا ـ بنا به روايت طبری موبدموبدان «قاضی القضات» بود ـ دست به تفسير و اصلاحاتی در آيين زرتشت زد، تفسيری که به زند معروف گشت و بعدها هواداران او را زنديک ناميدند. مزدک با اقتباس از انديشههای يکی از حواريون مانی به نام بوندوس «Bundos» يا «زرتشت خورگان»(1) که مدتی به روم رفته بود، آيينی را پی نهاد که در اندک زمانی توانست پيروانی فزونی گرد آورد و حتا شاه ـ قباد ـ نيز به کيش او گرويد. اما چندی نگذشت که با مخالفت موبدان هوادار سلطنت و درباريان قدرتمند، نخست قباد برکنار و برادرش ـ جاماسپ ـ به سلطنت رسيد، سپس در توطئهی ناجوانمردانه، مزدک با گروه بيشماری از پيروانش (528م) کشته شدند.نکته قابل ذکر، بيشتر مورخان کشتار مزدکيان را به زمان پادشاهی خسرو اول نسبت میدهند، اما اين امر درست نيست وهنوز دو تا سه سالی به پادشاهی خسرو اول مانده بود. به عبارتی اين واقعه در زمان پادشاهی قباد رخ داد و خسرو هنوز وليعهد بود. اما اين که چگونه شد، قباد از مزدکيان روی برگرداند و پسرش ـ خسرو ـ توانست آنان را نابود کند، از نکات مبهم تاريخ است.
خلاصه جهانبينی مزدک:
شالوده عقايد مزدک؛ همان انديشه زرتشتيان و بويژه مانويان است، تنها برداشت او از نيروهای دوگانه هستی «خدای نيک و خدای بد» باعث ويژگی منحصر بفردی برای او شد. تفسيری که مزدک از پيروزی نيروی روشنايی «نيکی» بر نيروی تاريکی «بدی» بعمل آورد. در موفقيت و گسترش آيين او نقش بسزايی داشت. خلاصه تفسير و تأويل او چنين است. «نور» در هستی آزادی محض دارد، اما «تاريکی» بر خلاف آن در فعاليت خود آزاد نيست و بر حسب تصادف بوجود آمده است. پس هر انسانی وظيفه دارد، به ياری هستی نور بشتابد و با رفتار و کردار خود، در رهايی ذرات روشن وجود خود تلاش کند. به عبارتی مبداء روشنايی را در مبارزه و جنگ با مبداء تاريکی، ياری دهد. از نظر مزدک موجد، پشتيبان و رواج دهنده بدی و تاريکی، دولت و زورگويان و مستبدان هستند، که نشانههای آن اختلاف طبقاتی و ستم و بيدادی است که به مردم روا میدارند. با چنين تفسيری، بيش از هر چيز بايستی ستم و نيروهای ستمکار محو و نابود شوند.بدينگونه مزدک در زمان خود، برای نخستين بار نظريهی را مطرح کرد که از چشم ديگران دور مانده بود. از نظر او اختلافات طبقاتی ـ به عنوان نماد دو نيروی نور و تاريکی ـ ابدی و دايمی نبوده و با مبارزه و پشتکار انسان، نور به پيروزی ـ سنتزی ـ خواهد رسيد که بالطبع استقرار جامعه بیطبقه را در پی خواهد داشت. مزدک معتقد بود، همانطور که مردم در بهره برداری از آب، خاک و آتش برابر و مساوی هستند، زمين، دارايی و زنان نيز بايستی متعلق به همگان باشند. در اين راه نيز حملات خود را متوجه دارايی اشراف و اعيانی کرد که زمينهای پهناور زراعی با بردگانی که بيگاری میکردند و انبوه زنانی که در شبستان خود داشتند. موضوعی که بعدها تحت تهمت «اشتراکی نمودن زنان» به او نسبت داده شد. اما او نه تنها چنين باوری نداشت که هواداران خود را به داشتن يک زن تشويق میکرد و سخنش با اشراف و اعيان، بخاطر داشتن زنان فزون بود. برای همين آنان را سرزنش میکرد. اما خودش حتا گوشت نمیخورد، با جنگ مخالف بود و خونريزی را جايز نمیدانست. عاملی که دست دشمنان آنان را باز گذاشت تا به آسانی آنان را از ميان ببرند.... درستی را با شمشير نمی توان به کرسی نشاند. ريختن خون، خون های ديگری به بار می آورد و هرگز نبوده که کشتن مردم خوشبختی به بار آورد... (2)اما در باره اتهام «اشتراک زنان» برخورد خسرو اول با زنان اشراف که به دستور مزدک ميان مردم پخش شده بودند، گواه اين مطلب است، که مزدک موافق يک زنی بوده و دشمنی او با انبوه زنان اشراف و درباريان بوده است. چون پس از اين که خسرو اول، زنان اشراف را به آنان بازگرداند و به عبارتی آب رفته را بجوی بازگرداند، ناچار شد اصلاحات اساسی در «تنظيم خانواده» بوجود بياورد تا جايی که در جامعه ساسانی سابقه نداشته است. او حتا به اشراف و درباريان ـ که شامل خودش نيز می شدـ تاکيد کرد: «از زنان برای خويش به يکی اما دو اقتصار کرده.» ( 3)از ديگر عقايد مزدک، مخالفت با قدرت موبدان و سلسله مراتب آنان بود، چنان که پس از گرويدن شاهنشاه قباد، از او خواست تمام آتشکدهها را جمعآوری کند، مگر سه آتشکده بزرگ «آذرخره، جمشيد و آذربايجان» که قباد نيز چنين کرد. تنها پس از سرکوب نهضت مزدک، موبدان توانستند آتش ها را بجای خودشان بازگردانند. (4)
پايگاه اجتماعی ـ اقتصادی جنبش مزدک:
برای اين که پايگاه اجتماعی مزدک شناخته شود، لازم است اقشار گوناگون جامعه تحليل و ويژگيهای هرکدام معلوم شوند.طبقه دارا که خود به چهار گروه مجزا تقسيم می شدند:1
ـ درباريان، شامل خاندان شاهی، شاهان محلی و اشراف زميندار، به همراه نوازندگان «نکته قابل توجه، نوازندگان در گروه درباريان قرار داشتند.»2ـ موبدان، «نمايندگان دينی که بزرگترين آنان را موبدموبدان میگفتند و در دربار بود و ياری دهنده شاه و سلطنت.» هيربدان «نگهدارن آتشکدهها که بقول طبری در زمان خسرو دوم، تعدادشان به دوازده هزار تن میرسيده است.» و مغان «پايينترين رسته روحانيون زرتشتی که در شهرها به امور مردگان و دعا و نيايش و در روستاها به امور دينی روستاييان می رسيدند.3ـ دبيران، اين گروه از نامه نگاری برای دربار، تا نگهداری اموال و دخل و خرج و سياهه خراج و آماربرداری انبارهای آذوغه و اسلحه و به عبارتی هرگونه کار ديوانی و دفتری را انجام میدادند.4ـ واسترپوشان، شامل بازاريان، صنعتگران و پيشه وران شهری.
اقشار نادار و فرودست:
1 ـ بردگان، کسانی که در زمان صلح ناچار بودند در زمينهای اشراف يا در خانه های آنان بيگاری کنند و در زمان جنگ، مانند چارپايان قربانی شوند، بدون اين که از حقوق و دستمزدی برخوردار شوند. قوانين دينی زرتشتی نيز از اين گروه حمايتی نمیکرد، چنانکه شاهان هر هديهای که میخواستند به آتشکدهها وقف کنند، يکی هم «بنده» بوده
است. (5)نکته قابل تأمل اين که بردگان دو گونه بودند، بردگان بومی و بندگان. گرچه تفاوت اين دو گروه مشخص نيست، شايد بردگان از بوميان غير آريايی تشکيل شده بودند و بندگان، اسرای جنگی که پس از اسارت خريد و فروش میشدند. چنانکه شهر انطاکيه «ويه انتيوک» به دست بردگان رومی احداث شد. برای همين آن شهر را «رومگان» نيز میناميدند.
2 ـ برزگران،
کسانی بودند که روی زمين اشراف و زمينداران کار میکردند، بدون اين که بهره چندانی داشته باشند. ضمن اين که محکوم بودند تا پايان عمر در رسته خود بمانند و حق حشر و نشر با طبقات ديگر نداشتند. قوانين دينی و مذهبی زرتشتی نيز مانع از اين نمیشد اين گروه در صورت استطاعت مالی زمينی بخرند و مالک شوند. در نامه تنسر میخوانيم. «عامه ـ برزگران ـ مستغل (مستغلات) و املاک بزرگزادگان نخرند، برای اين که درجه و مرتبت هر يک معين ماند.»
(6) طبقه متوسط :
در اواخر سالهای حکومت ساسانی ـ و حتا کمی پيش از آن ـ طبقه ای در جامعه بوجود آمد که نه از اشراف و زمينداران بزرگ بودند و نه از طبقه فرودست. رشد افزون ثروت و در شهرها و بهبود شرايط آبياری و کشاورزی در روستاها، از مهمترين عوامل بوجود آمدن اين قشر بود. مردمی که موجد همه يا لااقل بيشتر جنبشها و نهضتهای اصلاحی يا انقلابی بودند، بطوريکه بدون حضور آنان، از امکان کمترين موفقتی برخوردار نبود. حتا «طبری» در تفسير خود مزدک را آيين زرتشت در ميان دهقانان، آزادان، برزگران و مردم فرودست میداند. و در اين ميان دو گروه «دهقانان» و «آزادان» از ويژگی منحصر بفردی برخوردار بودند.
1ـ دهقانان
«دهگانان»:اينان خُرده مالکينی بودند که بر ديگر رعيت سروری میکردند، ـ منصبی ارثی که نسل در نسل منتقل می گرديد. اما با اين وجود نمیتوانستند زمينهای بزرگان را بخرند و به عبارتی مانند اشراف و زمينداران بزرگ درآيند. اين گروه به عنوان نماينده دولت، در کار جمعآوری خراج و ماليات شرکت کرده و آن را به خزانه میفرستادند. اين قشر از چند جهت در جامعه نفوذ و منزلت پيدا کردند. نخست اين که رابط ميان طبقه دارا و نادار بودند و اگر اقدام به جمع آوری ماليات نمیکردند، دولت به تنهايی از عهده آن برنمی آمد. «جالب اين که پس از پيروزی تازيان، برای جمع آوری خراج و جزيه، تا زمانی که با دهقانان کنار نيامدند، نتوانستند ميزان ماليات دريافتی را به مقدار دوره ساسانی برسانند.» اما مهمترين ويژگی اينان، حفظ و نگهداری آداب و رسوم و ويژگيهای ايرانيان بود که نسل به نسل به فرزندان خود منتقل کردند. بطوريکه اين قشر را روشنفکران واقعی آن عصر می توان ناميد، به طور مثال فردوسی از ميان اين گروه برخاست.(6)
اما عاملی که نارضايتی آنان را دامن زد و زمينه برای پيوستن به جنبش مزدک را فراهم آورد، وصول خراج و مالياتهای سنگين بود. آنان ناچار بودند سه گونه خراج بپردازنند:
الف ـ «قوانين» مقدار آن نظری تعيين شده و به صورت ثابت و معين اخذ میشد و ارتباطی با مساحت زمين و محصول نداشت
.ب ـ «مساحت» فقط از زمينهای قابل کشت اخذ شده و نسبت به سطح قابل کشت، بر مبنای گريب «جريب» محاسبه و دريافت میشد. تنها ايرادی که بر اين نوع خراج وارد بود، اگر خشکسالی يا ملخ زدگی و نيز به هر دليل محصولی بدست نمیآمد، باز نيز خراج اخذ میشد. حتا اگر مالک نيز متوفی باشد. ت ـ «مقاسمه» که فقط از محصول بدست آمده گرفته می شد. مقدار آن نيز يک سوم، يک چهارم، يک پنجم و يک ششم بوده است. اگر محصول بصورت کشت بوده، پيش از درو و اگر ميوه بود، پيش از چيدن، ارزيابی میشده است. اين نوع خراجها، فشار زيادی به دهقانان وارد میآورد، چنان که گاهی دهقانان پيش از تعيين ميزان ماليات توسط مأمورين، جرأت نمیکردند، به ميوههای رسيده خود دست بزنند. داستانی در زمان وقوع جنبش مزدک بخوبی گويای اين امر است.
«روزی قباد بشکار رفت و به باغ زنی درآمد، ديد زن سرگرم نان پختن است و کودکی نزد وی ايستاده بود، می خواست ميوه بچيند و زن مانع می شد. قباد علت اين کار را پرسيد، زن پاسخ داد که ميوه بين او و شاه مشترک است و چون هنوز نه شاه آن را قسمت کرده و نه عامل خراج، پس حلال نيست که کودک او دست به ميوه بزند.» (7)
موضوع خراجها ومالياتهای سختگيرانه، منشاءاصلی جنبش مزدک بود. برای همين پس از اين که قباد به مزدک گرويد، شاه را وادار کرد مقدار خراجها را به يک دهم کاهش دهد. اين شعر فردوسی گويای مطلب است:
سه يک بود و چهار يک بهر شاه قباد
آمد و ده يک آورد راه
آزادان:
: از جمله امتيازهای «دهقانان» اعزام سربازان سواره به سپاه امپراتوری بود که بزودی تحت نام «آزادان» شناخته شدند. اين سربازان پس از آموزشهای رزم، میتوانستند به رستههای بالاتر نيز ارتقا پيدا کنند. حدس زده میشود هر آبادی کما بيش تعداد ده خانوار دهقان خُرده زميندار داشته است و هر خانوار يکی از فرزندان خود را به خدمت سپاه در میآوردند. «آزادان» در زمان صلح میتوانستند زمينهای خود را کشت کنند و نيز از خدمات و مواجب دولت بهره ببرند. بدينگونه با پيدا شدن اختلافات و سلسله مراتب بين دهقانان خُرده زميندار، آزادان به قشر مستقلی تبديل شدند و در طول تاريخ تأثيرات گوناگونی از خود برجا گذاشتند. از مهمترين رويدادهايی که بی ارتباط با بحث ما نيست، کمک و ياری آزادگان به تازيان شبه جزيره عربستان است. آن رويداد چنين بود که پس از سرکوب مزدکيان از سوی خسرو اول، گروه بیشماری از «آزدان» که بيشتر آنان مزدکی بودند، زندانی و محکوم به مرگ شدند. در چنين اوضاعی نبردی ميان تازيان شبه جزيره با سپاه اتيوپی و زنگيان حبشی به فرماندهی فرزند «ابرهه» روی میدهد. تازيان دست ياری بسوی خسرو اول دراز میکنند، خسرو نخست زير بار نمیرود، اما يکباره تصميم می گيرد که اين گروه «آزادان» مزدکی را که محکوم بمرگ بودند، در قبال خريد جان خود به شبه جزيره عربستان و ياری تازيان اعزام کند. بدينگونه هشت هزار نيروی سواره با کشتی به يمن رفته و با پيروزی بر نيروهای اتيوپی و حبشی، همانجا ماندگار شده و تحت حکومت «باذان» حاکم ايرانی يمن زندگی تازه ای را آغاز میکنند.سالها بعد، با گسترش اسلام در شبه جزيره، پيامبر اسلام با «باذان» به توافق میرسد و پس از مرگ «باذان» پسرش جانشين او شده و همراه ايرانيان ـ همان «آزادان» مزدکی ـ به رهبری پيروز، اسلام آورده و حتا در سرکوب شورش اسود عُنسی و نابودی او با پيامبر همکاری میکنند. نقل است، شب پيش از فوت پيامبر، به او وحی میرسد که اسود کشته شده است، پس رو به انصار و بزرگان مدينه با صدای بلند میگويد: «ديشب عُنسی کشته شد و مردی آزاد از خاندان «آزادان» او را کشت.»
انصار و بزرگان از پيامبر میپرسند: «او چه کسی بود؟»ـ
«پيروز بود، پيروز باد پيروز.» (8)
.....باری نهضت مزدک سرکوب شد و مزدک و هوادارن او کشته شدند، اما نه انديشه او از ميان رفت و نه اعتراضات و خواسته های مردم ـ بويژه اقشار متوسط ـ فروکش کرد. چنانکه قباد ناچار شد، تا حدی قوانين مربوط به خراج را اصلاح کند و جانشين او ـ خسرو اول ـ کار پدر را پی گرفت و اوضاع اجتماعی را تا حد زيادی اصلاح کرد، اما اين رفروم نتوانست مشکلات اساسی جامعه را حل کند. بلکه تنها توانست تنفسی کوتاه به مردم بدهد و کمی از آلام مردم و معضلات جامعه بکاهد. در چنين شرايطی جنگهای درازمدت سلطنت خسرو دوم و دريافت خراج هايی که برای تأمين هزينه اين جنگها از مردم و بويژه طبقه متوسط اخذ میشد و نيز ستم و بيدادی که به سپاهيان ـ که باز بيشتر اين سپاهيان از همين قشر بودند ـ زمينه را برای پيروزی تازيان فراهم آورد. به عبارتی زوال حکومت ساسانی، از چند گزينه: سرکوب مزدکيان، عدم پيگيری رفرم و اصلاحاتی که قباد و جانشين او انجام داد ـ اصلاحاتی که بانی آن مزدکيان بودند ـ، تداوم جنگهای دراز مدت و خراجهای سنگين از سوی خسرو دوم، زمينه يورش تازيان را فراهم آورد.بدينگونه با از ميان رفتن هرگونه نور اميدی برای تغيير شرايط، پس از يورش تازيان؛ مردم مانند هر بار تن به نبرد ندادند و بخشی وسيعی از آنان به گوشهای خزيدند و بعضا از بيگانگان استقبال کردند. واکنشی که بسی گران تمام شد و نابودی بسياری چيزها را برای هميشه بوجود آورد.
بررسی دو بعُد ضروری است، نخست بينش و جهان بينی او و تأثير آن ميان مردم و طبقات گوناگون. دوم پايگاه اجتماعی ـ اقتصادی و تحولاتی که بوجود آورد. اما پيش از آن اشارهی مختصر به زندگی مزدک لازم است.گرچه از تولد مزدک آگاهی درستی در دست نيست، اما قدر مسلم در زمان قباد ساسانی (488ميلادی) مردی از شهر استخر فارس در مقام موبدی توانا ـ بنا به روايت طبری موبدموبدان «قاضی القضات» بود ـ دست به تفسير و اصلاحاتی در آيين زرتشت زد، تفسيری که به زند معروف گشت و بعدها هواداران او را زنديک ناميدند. مزدک با اقتباس از انديشههای يکی از حواريون مانی به نام بوندوس «Bundos» يا «زرتشت خورگان»(1) که مدتی به روم رفته بود، آيينی را پی نهاد که در اندک زمانی توانست پيروانی فزونی گرد آورد و حتا شاه ـ قباد ـ نيز به کيش او گرويد. اما چندی نگذشت که با مخالفت موبدان هوادار سلطنت و درباريان قدرتمند، نخست قباد برکنار و برادرش ـ جاماسپ ـ به سلطنت رسيد، سپس در توطئهی ناجوانمردانه، مزدک با گروه بيشماری از پيروانش (528م) کشته شدند.نکته قابل ذکر، بيشتر مورخان کشتار مزدکيان را به زمان پادشاهی خسرو اول نسبت میدهند، اما اين امر درست نيست وهنوز دو تا سه سالی به پادشاهی خسرو اول مانده بود. به عبارتی اين واقعه در زمان پادشاهی قباد رخ داد و خسرو هنوز وليعهد بود. اما اين که چگونه شد، قباد از مزدکيان روی برگرداند و پسرش ـ خسرو ـ توانست آنان را نابود کند، از نکات مبهم تاريخ است.
خلاصه جهانبينی مزدک:
شالوده عقايد مزدک؛ همان انديشه زرتشتيان و بويژه مانويان است، تنها برداشت او از نيروهای دوگانه هستی «خدای نيک و خدای بد» باعث ويژگی منحصر بفردی برای او شد. تفسيری که مزدک از پيروزی نيروی روشنايی «نيکی» بر نيروی تاريکی «بدی» بعمل آورد. در موفقيت و گسترش آيين او نقش بسزايی داشت. خلاصه تفسير و تأويل او چنين است. «نور» در هستی آزادی محض دارد، اما «تاريکی» بر خلاف آن در فعاليت خود آزاد نيست و بر حسب تصادف بوجود آمده است. پس هر انسانی وظيفه دارد، به ياری هستی نور بشتابد و با رفتار و کردار خود، در رهايی ذرات روشن وجود خود تلاش کند. به عبارتی مبداء روشنايی را در مبارزه و جنگ با مبداء تاريکی، ياری دهد. از نظر مزدک موجد، پشتيبان و رواج دهنده بدی و تاريکی، دولت و زورگويان و مستبدان هستند، که نشانههای آن اختلاف طبقاتی و ستم و بيدادی است که به مردم روا میدارند. با چنين تفسيری، بيش از هر چيز بايستی ستم و نيروهای ستمکار محو و نابود شوند.بدينگونه مزدک در زمان خود، برای نخستين بار نظريهی را مطرح کرد که از چشم ديگران دور مانده بود. از نظر او اختلافات طبقاتی ـ به عنوان نماد دو نيروی نور و تاريکی ـ ابدی و دايمی نبوده و با مبارزه و پشتکار انسان، نور به پيروزی ـ سنتزی ـ خواهد رسيد که بالطبع استقرار جامعه بیطبقه را در پی خواهد داشت. مزدک معتقد بود، همانطور که مردم در بهره برداری از آب، خاک و آتش برابر و مساوی هستند، زمين، دارايی و زنان نيز بايستی متعلق به همگان باشند. در اين راه نيز حملات خود را متوجه دارايی اشراف و اعيانی کرد که زمينهای پهناور زراعی با بردگانی که بيگاری میکردند و انبوه زنانی که در شبستان خود داشتند. موضوعی که بعدها تحت تهمت «اشتراکی نمودن زنان» به او نسبت داده شد. اما او نه تنها چنين باوری نداشت که هواداران خود را به داشتن يک زن تشويق میکرد و سخنش با اشراف و اعيان، بخاطر داشتن زنان فزون بود. برای همين آنان را سرزنش میکرد. اما خودش حتا گوشت نمیخورد، با جنگ مخالف بود و خونريزی را جايز نمیدانست. عاملی که دست دشمنان آنان را باز گذاشت تا به آسانی آنان را از ميان ببرند.... درستی را با شمشير نمی توان به کرسی نشاند. ريختن خون، خون های ديگری به بار می آورد و هرگز نبوده که کشتن مردم خوشبختی به بار آورد... (2)اما در باره اتهام «اشتراک زنان» برخورد خسرو اول با زنان اشراف که به دستور مزدک ميان مردم پخش شده بودند، گواه اين مطلب است، که مزدک موافق يک زنی بوده و دشمنی او با انبوه زنان اشراف و درباريان بوده است. چون پس از اين که خسرو اول، زنان اشراف را به آنان بازگرداند و به عبارتی آب رفته را بجوی بازگرداند، ناچار شد اصلاحات اساسی در «تنظيم خانواده» بوجود بياورد تا جايی که در جامعه ساسانی سابقه نداشته است. او حتا به اشراف و درباريان ـ که شامل خودش نيز می شدـ تاکيد کرد: «از زنان برای خويش به يکی اما دو اقتصار کرده.» ( 3)از ديگر عقايد مزدک، مخالفت با قدرت موبدان و سلسله مراتب آنان بود، چنان که پس از گرويدن شاهنشاه قباد، از او خواست تمام آتشکدهها را جمعآوری کند، مگر سه آتشکده بزرگ «آذرخره، جمشيد و آذربايجان» که قباد نيز چنين کرد. تنها پس از سرکوب نهضت مزدک، موبدان توانستند آتش ها را بجای خودشان بازگردانند. (4)
پايگاه اجتماعی ـ اقتصادی جنبش مزدک:
برای اين که پايگاه اجتماعی مزدک شناخته شود، لازم است اقشار گوناگون جامعه تحليل و ويژگيهای هرکدام معلوم شوند.طبقه دارا که خود به چهار گروه مجزا تقسيم می شدند:1
ـ درباريان، شامل خاندان شاهی، شاهان محلی و اشراف زميندار، به همراه نوازندگان «نکته قابل توجه، نوازندگان در گروه درباريان قرار داشتند.»2ـ موبدان، «نمايندگان دينی که بزرگترين آنان را موبدموبدان میگفتند و در دربار بود و ياری دهنده شاه و سلطنت.» هيربدان «نگهدارن آتشکدهها که بقول طبری در زمان خسرو دوم، تعدادشان به دوازده هزار تن میرسيده است.» و مغان «پايينترين رسته روحانيون زرتشتی که در شهرها به امور مردگان و دعا و نيايش و در روستاها به امور دينی روستاييان می رسيدند.3ـ دبيران، اين گروه از نامه نگاری برای دربار، تا نگهداری اموال و دخل و خرج و سياهه خراج و آماربرداری انبارهای آذوغه و اسلحه و به عبارتی هرگونه کار ديوانی و دفتری را انجام میدادند.4ـ واسترپوشان، شامل بازاريان، صنعتگران و پيشه وران شهری.
اقشار نادار و فرودست:
1 ـ بردگان، کسانی که در زمان صلح ناچار بودند در زمينهای اشراف يا در خانه های آنان بيگاری کنند و در زمان جنگ، مانند چارپايان قربانی شوند، بدون اين که از حقوق و دستمزدی برخوردار شوند. قوانين دينی زرتشتی نيز از اين گروه حمايتی نمیکرد، چنانکه شاهان هر هديهای که میخواستند به آتشکدهها وقف کنند، يکی هم «بنده» بوده
است. (5)نکته قابل تأمل اين که بردگان دو گونه بودند، بردگان بومی و بندگان. گرچه تفاوت اين دو گروه مشخص نيست، شايد بردگان از بوميان غير آريايی تشکيل شده بودند و بندگان، اسرای جنگی که پس از اسارت خريد و فروش میشدند. چنانکه شهر انطاکيه «ويه انتيوک» به دست بردگان رومی احداث شد. برای همين آن شهر را «رومگان» نيز میناميدند.
2 ـ برزگران،
کسانی بودند که روی زمين اشراف و زمينداران کار میکردند، بدون اين که بهره چندانی داشته باشند. ضمن اين که محکوم بودند تا پايان عمر در رسته خود بمانند و حق حشر و نشر با طبقات ديگر نداشتند. قوانين دينی و مذهبی زرتشتی نيز مانع از اين نمیشد اين گروه در صورت استطاعت مالی زمينی بخرند و مالک شوند. در نامه تنسر میخوانيم. «عامه ـ برزگران ـ مستغل (مستغلات) و املاک بزرگزادگان نخرند، برای اين که درجه و مرتبت هر يک معين ماند.»
(6) طبقه متوسط :
در اواخر سالهای حکومت ساسانی ـ و حتا کمی پيش از آن ـ طبقه ای در جامعه بوجود آمد که نه از اشراف و زمينداران بزرگ بودند و نه از طبقه فرودست. رشد افزون ثروت و در شهرها و بهبود شرايط آبياری و کشاورزی در روستاها، از مهمترين عوامل بوجود آمدن اين قشر بود. مردمی که موجد همه يا لااقل بيشتر جنبشها و نهضتهای اصلاحی يا انقلابی بودند، بطوريکه بدون حضور آنان، از امکان کمترين موفقتی برخوردار نبود. حتا «طبری» در تفسير خود مزدک را آيين زرتشت در ميان دهقانان، آزادان، برزگران و مردم فرودست میداند. و در اين ميان دو گروه «دهقانان» و «آزادان» از ويژگی منحصر بفردی برخوردار بودند.
1ـ دهقانان
«دهگانان»:اينان خُرده مالکينی بودند که بر ديگر رعيت سروری میکردند، ـ منصبی ارثی که نسل در نسل منتقل می گرديد. اما با اين وجود نمیتوانستند زمينهای بزرگان را بخرند و به عبارتی مانند اشراف و زمينداران بزرگ درآيند. اين گروه به عنوان نماينده دولت، در کار جمعآوری خراج و ماليات شرکت کرده و آن را به خزانه میفرستادند. اين قشر از چند جهت در جامعه نفوذ و منزلت پيدا کردند. نخست اين که رابط ميان طبقه دارا و نادار بودند و اگر اقدام به جمع آوری ماليات نمیکردند، دولت به تنهايی از عهده آن برنمی آمد. «جالب اين که پس از پيروزی تازيان، برای جمع آوری خراج و جزيه، تا زمانی که با دهقانان کنار نيامدند، نتوانستند ميزان ماليات دريافتی را به مقدار دوره ساسانی برسانند.» اما مهمترين ويژگی اينان، حفظ و نگهداری آداب و رسوم و ويژگيهای ايرانيان بود که نسل به نسل به فرزندان خود منتقل کردند. بطوريکه اين قشر را روشنفکران واقعی آن عصر می توان ناميد، به طور مثال فردوسی از ميان اين گروه برخاست.(6)
اما عاملی که نارضايتی آنان را دامن زد و زمينه برای پيوستن به جنبش مزدک را فراهم آورد، وصول خراج و مالياتهای سنگين بود. آنان ناچار بودند سه گونه خراج بپردازنند:
الف ـ «قوانين» مقدار آن نظری تعيين شده و به صورت ثابت و معين اخذ میشد و ارتباطی با مساحت زمين و محصول نداشت
.ب ـ «مساحت» فقط از زمينهای قابل کشت اخذ شده و نسبت به سطح قابل کشت، بر مبنای گريب «جريب» محاسبه و دريافت میشد. تنها ايرادی که بر اين نوع خراج وارد بود، اگر خشکسالی يا ملخ زدگی و نيز به هر دليل محصولی بدست نمیآمد، باز نيز خراج اخذ میشد. حتا اگر مالک نيز متوفی باشد. ت ـ «مقاسمه» که فقط از محصول بدست آمده گرفته می شد. مقدار آن نيز يک سوم، يک چهارم، يک پنجم و يک ششم بوده است. اگر محصول بصورت کشت بوده، پيش از درو و اگر ميوه بود، پيش از چيدن، ارزيابی میشده است. اين نوع خراجها، فشار زيادی به دهقانان وارد میآورد، چنان که گاهی دهقانان پيش از تعيين ميزان ماليات توسط مأمورين، جرأت نمیکردند، به ميوههای رسيده خود دست بزنند. داستانی در زمان وقوع جنبش مزدک بخوبی گويای اين امر است.
«روزی قباد بشکار رفت و به باغ زنی درآمد، ديد زن سرگرم نان پختن است و کودکی نزد وی ايستاده بود، می خواست ميوه بچيند و زن مانع می شد. قباد علت اين کار را پرسيد، زن پاسخ داد که ميوه بين او و شاه مشترک است و چون هنوز نه شاه آن را قسمت کرده و نه عامل خراج، پس حلال نيست که کودک او دست به ميوه بزند.» (7)
موضوع خراجها ومالياتهای سختگيرانه، منشاءاصلی جنبش مزدک بود. برای همين پس از اين که قباد به مزدک گرويد، شاه را وادار کرد مقدار خراجها را به يک دهم کاهش دهد. اين شعر فردوسی گويای مطلب است:
سه يک بود و چهار يک بهر شاه قباد
آمد و ده يک آورد راه
آزادان:
: از جمله امتيازهای «دهقانان» اعزام سربازان سواره به سپاه امپراتوری بود که بزودی تحت نام «آزادان» شناخته شدند. اين سربازان پس از آموزشهای رزم، میتوانستند به رستههای بالاتر نيز ارتقا پيدا کنند. حدس زده میشود هر آبادی کما بيش تعداد ده خانوار دهقان خُرده زميندار داشته است و هر خانوار يکی از فرزندان خود را به خدمت سپاه در میآوردند. «آزادان» در زمان صلح میتوانستند زمينهای خود را کشت کنند و نيز از خدمات و مواجب دولت بهره ببرند. بدينگونه با پيدا شدن اختلافات و سلسله مراتب بين دهقانان خُرده زميندار، آزادان به قشر مستقلی تبديل شدند و در طول تاريخ تأثيرات گوناگونی از خود برجا گذاشتند. از مهمترين رويدادهايی که بی ارتباط با بحث ما نيست، کمک و ياری آزادگان به تازيان شبه جزيره عربستان است. آن رويداد چنين بود که پس از سرکوب مزدکيان از سوی خسرو اول، گروه بیشماری از «آزدان» که بيشتر آنان مزدکی بودند، زندانی و محکوم به مرگ شدند. در چنين اوضاعی نبردی ميان تازيان شبه جزيره با سپاه اتيوپی و زنگيان حبشی به فرماندهی فرزند «ابرهه» روی میدهد. تازيان دست ياری بسوی خسرو اول دراز میکنند، خسرو نخست زير بار نمیرود، اما يکباره تصميم می گيرد که اين گروه «آزادان» مزدکی را که محکوم بمرگ بودند، در قبال خريد جان خود به شبه جزيره عربستان و ياری تازيان اعزام کند. بدينگونه هشت هزار نيروی سواره با کشتی به يمن رفته و با پيروزی بر نيروهای اتيوپی و حبشی، همانجا ماندگار شده و تحت حکومت «باذان» حاکم ايرانی يمن زندگی تازه ای را آغاز میکنند.سالها بعد، با گسترش اسلام در شبه جزيره، پيامبر اسلام با «باذان» به توافق میرسد و پس از مرگ «باذان» پسرش جانشين او شده و همراه ايرانيان ـ همان «آزادان» مزدکی ـ به رهبری پيروز، اسلام آورده و حتا در سرکوب شورش اسود عُنسی و نابودی او با پيامبر همکاری میکنند. نقل است، شب پيش از فوت پيامبر، به او وحی میرسد که اسود کشته شده است، پس رو به انصار و بزرگان مدينه با صدای بلند میگويد: «ديشب عُنسی کشته شد و مردی آزاد از خاندان «آزادان» او را کشت.»
انصار و بزرگان از پيامبر میپرسند: «او چه کسی بود؟»ـ
«پيروز بود، پيروز باد پيروز.» (8)
.....باری نهضت مزدک سرکوب شد و مزدک و هوادارن او کشته شدند، اما نه انديشه او از ميان رفت و نه اعتراضات و خواسته های مردم ـ بويژه اقشار متوسط ـ فروکش کرد. چنانکه قباد ناچار شد، تا حدی قوانين مربوط به خراج را اصلاح کند و جانشين او ـ خسرو اول ـ کار پدر را پی گرفت و اوضاع اجتماعی را تا حد زيادی اصلاح کرد، اما اين رفروم نتوانست مشکلات اساسی جامعه را حل کند. بلکه تنها توانست تنفسی کوتاه به مردم بدهد و کمی از آلام مردم و معضلات جامعه بکاهد. در چنين شرايطی جنگهای درازمدت سلطنت خسرو دوم و دريافت خراج هايی که برای تأمين هزينه اين جنگها از مردم و بويژه طبقه متوسط اخذ میشد و نيز ستم و بيدادی که به سپاهيان ـ که باز بيشتر اين سپاهيان از همين قشر بودند ـ زمينه را برای پيروزی تازيان فراهم آورد. به عبارتی زوال حکومت ساسانی، از چند گزينه: سرکوب مزدکيان، عدم پيگيری رفرم و اصلاحاتی که قباد و جانشين او انجام داد ـ اصلاحاتی که بانی آن مزدکيان بودند ـ، تداوم جنگهای دراز مدت و خراجهای سنگين از سوی خسرو دوم، زمينه يورش تازيان را فراهم آورد.بدينگونه با از ميان رفتن هرگونه نور اميدی برای تغيير شرايط، پس از يورش تازيان؛ مردم مانند هر بار تن به نبرد ندادند و بخشی وسيعی از آنان به گوشهای خزيدند و بعضا از بيگانگان استقبال کردند. واکنشی که بسی گران تمام شد و نابودی بسياری چيزها را برای هميشه بوجود آورد.
Tuesday, March 6, 2007
واپسین لحظه های زندگی بابک خرمدین. سروده مسعود سپند
بابک دست هايش بسته بود از پشت
اما مشت
جامه اش از جنس خون و
جام اش از خمخانه زرتشت
خسته تن- جان در خطر- آزرده دل- خاموش
مهر را در سينه مى پرورد
كينه را در خويشتن مى كشت
ارغوان ديدگانش
با شفق ها و شقايق هاى ميهن گفتگو مى كرد
تيرباران نگاهش بارگاه معتصم را
زير و رو مى كرد
دل به فرمان دليرى داشت
ترس را بى آبرو مى كرد
اهرمن از خشم مى لرزيد
دژ دل و دژ خو و دژ آهنگ بانگ زد،
با واژه هائى زشت و بى فرهنگ...
اى سگ، اى زنديق كام ات چيست؟
اى موالى اى عجم سوداى خام ات چيست؟
پس چرا از ما نمى ترسى؟
پس چرا بر خود نمى لرزى؟
بابك اما رأى ديگر داشت
كشتى ى انديشه در درياى ديگر داشت
در نگاهش مرگ آسان مى نمود اما
زندگى در ذهن او معناى ديگر
داشت زير لب نجواى ديگر داشت
زنده بايد بود و شادى كرد
مام بوم خويش را بايد نگهبان بود
با پيام راستى با مردمان بايست رادى كرد
اهرمن فرياد زد افشين چه مى گويد؟
و افشين- آه افشين- واى افشين
آن گنهكار پريشان روزگار شرمسار از برگ برگ خونى ى تاريخ
آن همان آكنده از هر گند آن
همان بى ريشه بى پيوند
شرمسار از كرده خود-
سر به زير افكند
اهرمن با تيزخندى گفت
البابك هراسانا؟
و بابك آن گو نستوه
آن ستوه سبلان كوه
آن اسطوره بيگانه با اندوه
آن آئينه دار مزدك و مانى
آن دلخسته از تزوير و نيرنگ مسلمانى
چشم در چشم ستم فرياد زد
بسيار آسانا!!
اهرمن فرياد زد جلاد...
و آن دژخيم..
. همان آينه دار مكتب بيداد
با يك ضربه از پهلو چنان زد
تا كه خون فواره زد از مقطع بازو
تهمدل درهم كشيد ابرو
سهمدل خر خنده زد بر او
آسمان كى مى برد از ياد
آندمى كه شيون شمشيرها پيچيد در بغداد
و بابك- آه بابك- باز هم بابك
تا نبيند اهرمن سرخى ى او را زرد
تا نخواند از نگاهش درد
تا نه پندارد كه پايان يافت اين آورد
چهره را با خون ناب و تابناكش ارغوانى كرد
و آنگاه...
تا نيفتد پيش پاى اهرمن خود را به پشت انداخت
چشم ها را بست شهپر انديشه را واكرد
بال در بال هماى عشق گشت و گشت و گشت
تا جان را بر فراز كشور جانانه پيدا كرد
هر طرف هر سو نگه افكند
يك طرف كورش- سياوش- كاوه
چون خورشيد سوى ديگر رستم و گرد آفريد و آرش و جمشيد
و با نورافكن اميد
پيرتوس و خيزش يعقوب را هم ديد
و ديگر گاه...
بر لبانش خنجر لبخند
چشم در چشم هزاران بابك آزاد يا دربند،
با آسودگى جان باخت او
روانش را ز ننگ بندگى پرداخت
تا ز خشت جان پاك خويش
ايران ساخت
ايران ساخت
ايران ساخت
اما مشت
جامه اش از جنس خون و
جام اش از خمخانه زرتشت
خسته تن- جان در خطر- آزرده دل- خاموش
مهر را در سينه مى پرورد
كينه را در خويشتن مى كشت
ارغوان ديدگانش
با شفق ها و شقايق هاى ميهن گفتگو مى كرد
تيرباران نگاهش بارگاه معتصم را
زير و رو مى كرد
دل به فرمان دليرى داشت
ترس را بى آبرو مى كرد
اهرمن از خشم مى لرزيد
دژ دل و دژ خو و دژ آهنگ بانگ زد،
با واژه هائى زشت و بى فرهنگ...
اى سگ، اى زنديق كام ات چيست؟
اى موالى اى عجم سوداى خام ات چيست؟
پس چرا از ما نمى ترسى؟
پس چرا بر خود نمى لرزى؟
بابك اما رأى ديگر داشت
كشتى ى انديشه در درياى ديگر داشت
در نگاهش مرگ آسان مى نمود اما
زندگى در ذهن او معناى ديگر
داشت زير لب نجواى ديگر داشت
زنده بايد بود و شادى كرد
مام بوم خويش را بايد نگهبان بود
با پيام راستى با مردمان بايست رادى كرد
اهرمن فرياد زد افشين چه مى گويد؟
و افشين- آه افشين- واى افشين
آن گنهكار پريشان روزگار شرمسار از برگ برگ خونى ى تاريخ
آن همان آكنده از هر گند آن
همان بى ريشه بى پيوند
شرمسار از كرده خود-
سر به زير افكند
اهرمن با تيزخندى گفت
البابك هراسانا؟
و بابك آن گو نستوه
آن ستوه سبلان كوه
آن اسطوره بيگانه با اندوه
آن آئينه دار مزدك و مانى
آن دلخسته از تزوير و نيرنگ مسلمانى
چشم در چشم ستم فرياد زد
بسيار آسانا!!
اهرمن فرياد زد جلاد...
و آن دژخيم..
. همان آينه دار مكتب بيداد
با يك ضربه از پهلو چنان زد
تا كه خون فواره زد از مقطع بازو
تهمدل درهم كشيد ابرو
سهمدل خر خنده زد بر او
آسمان كى مى برد از ياد
آندمى كه شيون شمشيرها پيچيد در بغداد
و بابك- آه بابك- باز هم بابك
تا نبيند اهرمن سرخى ى او را زرد
تا نخواند از نگاهش درد
تا نه پندارد كه پايان يافت اين آورد
چهره را با خون ناب و تابناكش ارغوانى كرد
و آنگاه...
تا نيفتد پيش پاى اهرمن خود را به پشت انداخت
چشم ها را بست شهپر انديشه را واكرد
بال در بال هماى عشق گشت و گشت و گشت
تا جان را بر فراز كشور جانانه پيدا كرد
هر طرف هر سو نگه افكند
يك طرف كورش- سياوش- كاوه
چون خورشيد سوى ديگر رستم و گرد آفريد و آرش و جمشيد
و با نورافكن اميد
پيرتوس و خيزش يعقوب را هم ديد
و ديگر گاه...
بر لبانش خنجر لبخند
چشم در چشم هزاران بابك آزاد يا دربند،
با آسودگى جان باخت او
روانش را ز ننگ بندگى پرداخت
تا ز خشت جان پاك خويش
ايران ساخت
ايران ساخت
ايران ساخت
Sunday, January 7, 2007
داستان مزدک با قباد
بيامد يکي مرد مزدک بـنام
سخـنـگوي با دانش و راي و کام
گرانـمايه مردي و دانـش فروش
قـباد دلاور بدو داد گوش
بـه نزد جـهاندار دسـتور گشـت
نگـهـبان آن گنـج و گنجور گشت
ز خشکي خورش تنگ شد در جـهان
ميان کـهان و ميان مـهان
ز روي هوا ابر شد ناپديد
بـه ايران کـسي برف و باران نديد
مـهان جـهان بر در کيقـباد
هـمي هر کـسي آب و نان کرد ياد
بديشان چنين گفت مزدک کـه شاه
نـمايد شـما را باميد راه
دوان اندر آمد بر شـهريار
چـنين گـفـت کاي نامور شهريا
ربـه گيتي سخن پرسـم از تو يکي
گر اي دون که پاسـخ دهي اندکي
قـباد سراينده گفـتـش بـگ
ويبـه مـن تازه کن در سخـن آبرو
يبدو گفـت آنکـس کـه مارش گزيد
هـمي از تنش جان بـخواهد پريد
يکي ديگري را بود پاي زه
رگزيده نيابد ز ترياک بـهر
سزاي چنين مردگويي که چيسـت
کـه ترياک دارد درم سنگ بيسـت
چـنين داد پاسـخ ورا شـهريا
رکـه خونيسـت اين مرد ترياکدار
بـه خون گزيده ببايدش کـشـت
بـه درگاه چون دشمن آمد بمشـت
چو بشـنيد برخاسـت از پيش شاه
بيامد بـه نزديک فريادخواه
بديشان چـنين گفـت کز شـهريار
سـخـن کردم از هر دري خواستار
بـباشيد تا بامداد پـگاه
نـمايم شـما را سوي داد راه
برفـتـند و شـبـگير باز آمدند
شـخوده رخ و پرگداز آمدند
چو مزدک ز در آن گره را بديد
ز درگـه سوي شاه ايران دويد
چـنين گفـت کاي شاه پيروزبخت
سـخـنـگوي و بيدار و زيباي تخت
سخـن گفـتـم و پاسخش دادييم
بـه پاسـخ در بسته بگـشادييم
گر اي دون که دسـتور باشد کـنون
بـگويد سـخـن پيش تو رهن
مونبدو گـفـت برگوي و لب را مبـند
کـه گـفـتار باشد مرا سودمـند
چـنين گـفـت کاي نامور شهريار
کـسي را کـه بندي ببند اسـتوار
خورش بازگيرند زو تا بـمرد
بـه بيچارگي جان و تـن را سـپرد
مـکافات آنکـس که نان داشت ا
ومرين بسـتـه را خوار بگذاشـت او
چـه باشد بـگويد مرا پادشا
کـه اين مرد دانا بد و پارسا
چـنين داد پاسـخ که ميکن بنـش
کـه خونيسـت ناکرده بر گردنـش
چو بـشـنيد مزدک زمين بوس داد
خرامان بيامد ز پيش قـباد
بدرگاه او شد بـه انـبوه گـفـت
کـه جايي که گندم بود در نهفـت
دهدي آن بـتاراج در کوي و شـهر
بدان تا يکايک بيابيد بـهر
دويدند هرکـس کـه بد گرسـنـه
بـه تاراج گـندم شدند از بـنـه
چـه انـبار شـهري چـه آن قباد
ز يک دانـه گـندم نـبودند شاد
چو ديدند رفـتـند کارآگـهان
بـه نزديک بيدار شاه جـهان
کـه تاراج کردند انـبار شاه
بـه مزدک هـميبازگردد گـناه
قـباد آن سخـنگوي را پيش خواند
ز تاراج انـبار چـندي براند
چـنين داد پاسـخ کانوشـه بدي
خرد را بـه گـفـتار توشـه بدي
سـخـن هرچ بشـنيدم از شهريار
بگـفـتـم بـه بازاريان خوارخوار
بـه شاه جهان گفتـم از مار و زهر
ازان کـس که ترياک دارد به شـهر
بدين بـنده پاسخ چـنين داد شاه
کـه ترياکدارسـت مرد گـناه
اگر خون اين مرد ترياکدار
بريزد کـسي نيسـت با او شـمار
چو شد گرسـنـه نان بود پاي زهر
بـه سيري نـخواهد ز ترياک بـهر
اگر دادگر باشي اي شـهريار
بـه انـبار گـندم نيايد بـه کار
شکـم گرسنـه چـند مردم بمرد
کـه انـبار را سود جانـش نـبرد
ز گـفـتار او تنـگ دل شد قـباد
بـشد تيز مـغزش ز گـفـتار داد
وزان پـس بپرسيد و پاسخ شـنيد
دل و جان او پر ز گـفـتار ديد
ز چيزي کـه گفتـند پيغـمـبران
هـمان دادگر موبدان و ردان
بـه گـفـتار مزدک همه کژ گشت
سـخـنـهاش ز اندازه اندر گذشت
برو انـجـمـن شد فروان سـپاه
بـسي کـس ببي راهي آمد ز راه
هـميگـفـت هر کو توانـگر بود
تـهيدسـت با او برابر بود
نـبايد کـه باشد کـسي برفزود
توانـگر بود تار و درويش پود
جـهان راست بايد که باشد به چيز
فزوني توانـگر چرا جـسـت نيز
زن و خانـه و چيز بخـشيدنيسـت
تـهي دست کس با توانگر يکيست
مـن اين را کنم راسـت با دين پاک
شود ويژه پيدا بـلـند از مـغاک
هران کـس کـه او جز برين دين بود
ز يزدان وز مـنـش نـفرين بود
بـبد هرک درويش با او يکي
اگر مرد بودند اگر کودکي
ازين بـسـتدي چيز و دادي بدان
فرو مانده بد زان سـخـن بـخردان
چو بـشـنيد در دين او شد قـباد
ز گيتي بـه گـفـتار او بود شاد
ورا شاه بنشاند بر دسـت راسـت
ندانسـت لشـکر که موبد کجاست
بر او شد آنـکـس کـه درويش بود
وگر نانـش از کوشـش خويش بود
بـه گرد جـهان تازه شد دين او
نيارسـت جستـن کـسي کين او
توانـگر هـمي سر ز تنگي نگاشت
سـپردي بدرويش چيزي که داشت
چـنان بد کـه يک روز مزدک پـگاه
ز خانـه بيامد بـه نزديک شاه
چـنين گـفـت کز دين پرستان ما
هـمان پاکدل زيردسـتان ما
فراوان ز گيتي سران بردرند
فرود آوري گر ز در بـگذرند
ز مزدک شـنيد اين سخنـها قـباد
بـسالار فرمود تا بار داد
چـنين گفـت مزدک به پرمايه شاه
کـه اين جاي تنگست و چندان سپاه
هـمان نگـنـجـند در پيش شاه
بـه هامون خرامد کـندشان نـگاه
بـفرمود تا تـخـت بيرون برند
ز ايوان شاهي بـه هامون برند
بـه دشـت آمد از مزدکي صدهزار
برفـتـند شادان بر شـهريار
چـنين گفـت مزدک به شاه زمين
کـه اي برتر از دانـش بـه آفرين
چنان دان که کسري نه بر دين ماست
ز دين سر کشيدن وراکي سزاسـت
يکي خـط دستـش بـبايد سـتد
کـه سر بازگرداند از راه بد
بـه پيچاند از راسـتي پـنـج چيز
کـه دانا برين پـنـج نـفزود نيز
کـجا رشک و کينست و خشم و نياز
بـه پنـجـم کـه گردد برو چيزه آز
تو چون چيره باشي برين پـنـج ديو
پديد آيدت راه کيهان خديو
ازين پنـج ما را زن و خواستسـت
کـه دين بهي در جهان کاستسـت
زن و خواسـتـه باشد اندر ميان
چو دين بـهي را نـخواهي زيان
کزين دو بود رشـک و آز و نياز
کـه با خـشـم و کين اندر آيد براز
هـمي ديو پيچد سر بـخردان
بـبايد نـهاد اين دو اندر ميان
چو اين گفته شد دست کسري گرفت
بدو مانده بد شاه ايران شـگـفـت
ازو نامور دسـت بستد بخـشـم
بـه تـندي ز مزدک بخوربيد چشم
بـه مزدک چنين گفت خندان قـباد
کـه از دين کسري چه داري بـه ياد
چـنين گفت مزدک که اين راه راست
نـهاني نداند نـه بر دين ماسـت
همانـگـه ز کـسري بپرسيد شاه
کـه از دين به بـگذري نيسـت راه
بدو گفـت کـسري چو يابـم زمان
بـگويم کـه کژسـت يکسر گمان
چو پيدا شود کژي و کاسـتي
درفـشان شود پيش تو راسـتي
بدو گـفـت مزدک زمان چـندروز
هـميخواهي از شاه گيتيفروز
ورا گفـت کـسري زمان پنـج ماه
شـشـم را همـه بازگويم به شاه
برين برنـهادند و گـشـتـند باز
بايوان بـشد شاه گردنفراز
فرسـتاد کـسري به هر جاي کس
کـه دانـندهيي ديد و فريادرس
کـس آمد سوي خره اردشير
کـه آنـجا بد از داد هرمزد پير
ز اصـطـخر مـهرآذر پارسي
بيامد بدرگاه با يار سي
نشستـند دانـشپژوهان بـه هم
سخـن رفـت هرگونه از بيش و کم
بـه کـسري سپردند يکسر سخن
خردمـند و دانـندگان کـهـن
چو بشـنيد کـسري به نزد قـباد
بيامد ز مزدک سـخـن کرد ياد
کـه اکـنون فراز آمد آن روزگار
کـه دين بـهي را کنم خواسـتار
گر اي دون کـه او را بود راسـتي
شود دين زردشـت بر کاسـتي
پذيرم مـن آن پاک دين ورا
بـه جان برگزينـم گزين ورا
چو راه فريدون شود نادرسـت
عزيز مـسيحي و هم زند و اسـت
سخـن گفـتـن مزدک آيد به جاي
نـبايد بـه گيتي جزو رهـنـماي
ور اي دون کـه او کژ گويد هـمي
ره پاک يزدان نـجويد هـمي
بـمـن ده ورا و آنک در دين اوست
مـبادا يکي را به تن مغز و پوسـت
گوا کرد زرمـهر و خرداد را
فرايين و بـندوي و بـهزاد را
وزان جايگـه شد بايوان خويش
نگـه داشت آن راست پيمان خويش
بـه شـبـگير چون شيد بنمود تاج
زمين شد بـه کردار درياي عاج
هـميراند فرزند شاه جـهان
سـخـنگوي با موبدان و ردان
بـه آيين بـه ايوان شاه آمدند
سـخـنگوي و جوينده راه آمدند
دلاراي مزدک سوي کيقـباد
بيامد سـخـن را در اندرگـشاد
چـنين گفـت کسري به پيش گروه
بـه مزدک کـه اي مرد دانـشپژوه
يکي دين نو ساخـتي پرزيان
نـهادي زن و خواسـتـه درميان
چـه داند پسر کش کـه باشد پدر
پدر همچـنين چون شناسد پـسر
چو مردم سراسر بود در جـهان
نـباشـند پيدا کـهان و مـهان
کـه باشد کـه جويد در کـهـتري
چـگونـه توان يافتـن مـهـتري
کسي کو مرد جاي و چيزش کراست
کـه شد کارجو بنده با شاه راسـت
جـهان زين سخـن پاک ويران شود
نـبايد کـه اين بد بـه ايران شود
هـمـه کدخدايند و مزدور کيسـت
همـه گنـج دارند و گنجور کيست
ز دينآوران اين سخن کس نگـفـت
تو ديوانـگي داشـتي در نهـفـت
هـمـه مردمان را بـه دوزخ بري
هـمي کار بد را بـبد نـشـمري
چو بـشـنيد گـفـتار موبد قـباد
برآشـفـت و اندر سخـن داد داد
گرانـمايه کـسري ورا يار گشـت
دل مرد بيدين پرآزار گـشـت
پرآواز گشـت انجمـن سر بـه سر
کـه مزدک مـبادا بر تاجور
هـميدارد او دين يزدان تـباه
مـباد اندرين نامور بارگاه
ازان دين جـهاندار بيزار شد
ز کرده سرش پر ز تيمار شد
بـه کسري سپردش همانگاه شاه
ابا هرک او داشـت آيين و راه
بدو گفـت هر کو برين دين اوسـت
مـبادا يکي را بتن مـغز و پوسـت
بدان راه بد نامور صدهزار
بـه فرزند گفـت آن زمان شـهريار
کـه با اين سران هرچ خواهي بکن
ازين پـس ز مزدک مگردان سخـن
بـه درگاه کـسري يکي باغ بود
کـه ديوار او برتر از راغ بود
هـمي گرد بر گرد او کـنده کرد
مرين مردمان را پراگـنده کرد
بکشتـندشان هـم بـسان درخت
زبر پي و زيرش سرآگنده سـخـت
بـه مزدک چنين گفت کسري که رو
بدرگاه باغ گرانـمايه شو
درخـتان بـبين آنـک هر کس نديد
نـه از کاردانان پيشين شـنيد
بـشد مزدک از باغ و بـگـشاد در
کـه بيند مـگر بر چـمـن بارور
همانگـه که ديد از تنش رفت هوش
برآمد بـه ناکام زو يک خروش
يکي دار فرمود کـسري بـلـند
فروهـشـت از دار پيچان کـمـند
نـگونبـخـت را زنده بردار کرد
سرمرد بيدين نـگونسار کرد
ازان پـس بکشـتـش بـباران تي
رتو گر باهـشي راه مزدک مـگير
بزرگان شدند ايمـن از خواسـتـه
زن و زاده و باغ آراسـتـه
هـميبود با شرم چـندي قـباد
ز نـفرين مزدک هـميکرد ياد
به درويش بخـشيد بـسيار چيز
برآتـشـکده خلعـت افـگـند نيز
ز کـسري چنان شاد شد شـهريار
کـه شاخـش همي گوهر آورد بار
ازان پـس هـمـه راي با او زدي
سـخـن هرچ گفـتي ازو بشندي
ز شاهيش چون سال شد بر چهـل
غـم روز مرگ اندر آمد بـه دل
يکي نامـه بنوشـت پـس بر حرير
بر آن خـط شايسـتـه خود بد دبير
نـخـسـت آفرين کرد بر دادگر
کـه دارد ازو دين و هـم زو هـنر
بـباشد همـه بيگمان هرچ گفت
چـه بر آشـکار و چه اندر نهفـت
سر پادشاهيش را کـس نديد
نـشد خوار هرکس کـه او را گزيد
هر آنـکـس کـه بينيد خط قـباد
بـه جز پـند کـسري مـگيريد ياد
بـه کـسري سپردم سزاوار تخت
پـس از مرگ ما او بود نيکبـخـت
کـه يزدان ازين پور خـشـنود باد
دل بدسـگالـش پر از دود باد
ز گـفـتار او هيچ مـپراگـنيد
بدو شاد باشيد و گـنـج آگـنيد
بران نامـه بر مـهر زرين نـهاد
بر موبد رام بر زين نـهاد
بـه هـشـتاد شد ساليان قـباد
نـبد روز پيري هـم از مرگ شاد
بـمرد و جـهان مردري ماند از اوي
شد از چـهر و بيناييش رنـگ و بوي
تـنـش را بديبا بياراسـتـند
گـل و مشک و کافور و مي خواستند
يکي دخـمـه کردند شاهنشـهي
يکي تاج شاهي و تـخـت مـهي
نـهادند بر تـخـت زر شاه را
بـبـسـتـند تا جاودان راه را
چو موبد بـپردخـت از سوگ شاه
نـهاد آن کيي نامـه بر پيشـگاه
بران انـجـمـن نامـه برخواندند
وليعـهد را شاد بـنـشاندند
چو کـسري نشسـت از بر گاه نو
هـميخواندندي ورا شاه نو
بـه شاهي برو آفرين خواندند
بـه سر برش گوهر برافـشاندند
ورا نام کردند نوشين روان
کـه مهـتر جوان بود و دولت جوان
بـه سر شد کنون داسـتان قـباد
ز کـسري کنم زين سپـس نام ياد
هـمـش داد بود و همش راي و نام
بـه داد و دهش يافـتـه نام و کام
الا اي دلاراي سرو بـلـند
چـه بودت که گشتي چنين مستمند
بدان شادماني و آن فر و زيب
چرا شد دل روشـنـت پرنـهيب
چـنين گفـت پرسـنده را سروبن
کـه شادان بدم تا نـبودم کـهـن
چنين سست گشتم ز نيروي شست
بـه پرهيز و با او مساو ايچ دسـت
دم اژدها دارد و چـنـگ شير
بـخايد کـسي را کـه آرد بزير
هـمآواز رعدسـت و هم زور کرگ
به يک دست رنج و به يک دست مرگ
ز سرو دلاراي چـنـبر کـند
سـمـن برگ را رنـگ عنبر کـند
گـل ارغوان را کـند زعـفران
پـس زعـفران رنـجـهاي گران
شود بـسـتـه بيبـند پاي نوند
وزو خوار گردد تـن ارجـمـند
مرا در خوشاب سـسـتي گرفـت
هـمان سرو آزاد پسـتي گرفـت
خروشان شد آن نرگـسان دژم
هـمان سرو آزاده شد پشت خـم
دل شاد و بي غم پر از درد گشـت
چـنين روز ما ناجوانمرد گـشـت
بدانگـه کـه مردم شود سير شير
شـتاب آورد مرگ و خواندش پير
چـل و هشت بد عـهد نوشين روان
تو بر شست رفـتي نـماني جوان
سخـنـگوي با دانش و راي و کام
گرانـمايه مردي و دانـش فروش
قـباد دلاور بدو داد گوش
بـه نزد جـهاندار دسـتور گشـت
نگـهـبان آن گنـج و گنجور گشت
ز خشکي خورش تنگ شد در جـهان
ميان کـهان و ميان مـهان
ز روي هوا ابر شد ناپديد
بـه ايران کـسي برف و باران نديد
مـهان جـهان بر در کيقـباد
هـمي هر کـسي آب و نان کرد ياد
بديشان چنين گفت مزدک کـه شاه
نـمايد شـما را باميد راه
دوان اندر آمد بر شـهريار
چـنين گـفـت کاي نامور شهريا
ربـه گيتي سخن پرسـم از تو يکي
گر اي دون که پاسـخ دهي اندکي
قـباد سراينده گفـتـش بـگ
ويبـه مـن تازه کن در سخـن آبرو
يبدو گفـت آنکـس کـه مارش گزيد
هـمي از تنش جان بـخواهد پريد
يکي ديگري را بود پاي زه
رگزيده نيابد ز ترياک بـهر
سزاي چنين مردگويي که چيسـت
کـه ترياک دارد درم سنگ بيسـت
چـنين داد پاسـخ ورا شـهريا
رکـه خونيسـت اين مرد ترياکدار
بـه خون گزيده ببايدش کـشـت
بـه درگاه چون دشمن آمد بمشـت
چو بشـنيد برخاسـت از پيش شاه
بيامد بـه نزديک فريادخواه
بديشان چـنين گفـت کز شـهريار
سـخـن کردم از هر دري خواستار
بـباشيد تا بامداد پـگاه
نـمايم شـما را سوي داد راه
برفـتـند و شـبـگير باز آمدند
شـخوده رخ و پرگداز آمدند
چو مزدک ز در آن گره را بديد
ز درگـه سوي شاه ايران دويد
چـنين گفـت کاي شاه پيروزبخت
سـخـنـگوي و بيدار و زيباي تخت
سخـن گفـتـم و پاسخش دادييم
بـه پاسـخ در بسته بگـشادييم
گر اي دون که دسـتور باشد کـنون
بـگويد سـخـن پيش تو رهن
مونبدو گـفـت برگوي و لب را مبـند
کـه گـفـتار باشد مرا سودمـند
چـنين گـفـت کاي نامور شهريار
کـسي را کـه بندي ببند اسـتوار
خورش بازگيرند زو تا بـمرد
بـه بيچارگي جان و تـن را سـپرد
مـکافات آنکـس که نان داشت ا
ومرين بسـتـه را خوار بگذاشـت او
چـه باشد بـگويد مرا پادشا
کـه اين مرد دانا بد و پارسا
چـنين داد پاسـخ که ميکن بنـش
کـه خونيسـت ناکرده بر گردنـش
چو بـشـنيد مزدک زمين بوس داد
خرامان بيامد ز پيش قـباد
بدرگاه او شد بـه انـبوه گـفـت
کـه جايي که گندم بود در نهفـت
دهدي آن بـتاراج در کوي و شـهر
بدان تا يکايک بيابيد بـهر
دويدند هرکـس کـه بد گرسـنـه
بـه تاراج گـندم شدند از بـنـه
چـه انـبار شـهري چـه آن قباد
ز يک دانـه گـندم نـبودند شاد
چو ديدند رفـتـند کارآگـهان
بـه نزديک بيدار شاه جـهان
کـه تاراج کردند انـبار شاه
بـه مزدک هـميبازگردد گـناه
قـباد آن سخـنگوي را پيش خواند
ز تاراج انـبار چـندي براند
چـنين داد پاسـخ کانوشـه بدي
خرد را بـه گـفـتار توشـه بدي
سـخـن هرچ بشـنيدم از شهريار
بگـفـتـم بـه بازاريان خوارخوار
بـه شاه جهان گفتـم از مار و زهر
ازان کـس که ترياک دارد به شـهر
بدين بـنده پاسخ چـنين داد شاه
کـه ترياکدارسـت مرد گـناه
اگر خون اين مرد ترياکدار
بريزد کـسي نيسـت با او شـمار
چو شد گرسـنـه نان بود پاي زهر
بـه سيري نـخواهد ز ترياک بـهر
اگر دادگر باشي اي شـهريار
بـه انـبار گـندم نيايد بـه کار
شکـم گرسنـه چـند مردم بمرد
کـه انـبار را سود جانـش نـبرد
ز گـفـتار او تنـگ دل شد قـباد
بـشد تيز مـغزش ز گـفـتار داد
وزان پـس بپرسيد و پاسخ شـنيد
دل و جان او پر ز گـفـتار ديد
ز چيزي کـه گفتـند پيغـمـبران
هـمان دادگر موبدان و ردان
بـه گـفـتار مزدک همه کژ گشت
سـخـنـهاش ز اندازه اندر گذشت
برو انـجـمـن شد فروان سـپاه
بـسي کـس ببي راهي آمد ز راه
هـميگـفـت هر کو توانـگر بود
تـهيدسـت با او برابر بود
نـبايد کـه باشد کـسي برفزود
توانـگر بود تار و درويش پود
جـهان راست بايد که باشد به چيز
فزوني توانـگر چرا جـسـت نيز
زن و خانـه و چيز بخـشيدنيسـت
تـهي دست کس با توانگر يکيست
مـن اين را کنم راسـت با دين پاک
شود ويژه پيدا بـلـند از مـغاک
هران کـس کـه او جز برين دين بود
ز يزدان وز مـنـش نـفرين بود
بـبد هرک درويش با او يکي
اگر مرد بودند اگر کودکي
ازين بـسـتدي چيز و دادي بدان
فرو مانده بد زان سـخـن بـخردان
چو بـشـنيد در دين او شد قـباد
ز گيتي بـه گـفـتار او بود شاد
ورا شاه بنشاند بر دسـت راسـت
ندانسـت لشـکر که موبد کجاست
بر او شد آنـکـس کـه درويش بود
وگر نانـش از کوشـش خويش بود
بـه گرد جـهان تازه شد دين او
نيارسـت جستـن کـسي کين او
توانـگر هـمي سر ز تنگي نگاشت
سـپردي بدرويش چيزي که داشت
چـنان بد کـه يک روز مزدک پـگاه
ز خانـه بيامد بـه نزديک شاه
چـنين گـفـت کز دين پرستان ما
هـمان پاکدل زيردسـتان ما
فراوان ز گيتي سران بردرند
فرود آوري گر ز در بـگذرند
ز مزدک شـنيد اين سخنـها قـباد
بـسالار فرمود تا بار داد
چـنين گفـت مزدک به پرمايه شاه
کـه اين جاي تنگست و چندان سپاه
هـمان نگـنـجـند در پيش شاه
بـه هامون خرامد کـندشان نـگاه
بـفرمود تا تـخـت بيرون برند
ز ايوان شاهي بـه هامون برند
بـه دشـت آمد از مزدکي صدهزار
برفـتـند شادان بر شـهريار
چـنين گفـت مزدک به شاه زمين
کـه اي برتر از دانـش بـه آفرين
چنان دان که کسري نه بر دين ماست
ز دين سر کشيدن وراکي سزاسـت
يکي خـط دستـش بـبايد سـتد
کـه سر بازگرداند از راه بد
بـه پيچاند از راسـتي پـنـج چيز
کـه دانا برين پـنـج نـفزود نيز
کـجا رشک و کينست و خشم و نياز
بـه پنـجـم کـه گردد برو چيزه آز
تو چون چيره باشي برين پـنـج ديو
پديد آيدت راه کيهان خديو
ازين پنـج ما را زن و خواستسـت
کـه دين بهي در جهان کاستسـت
زن و خواسـتـه باشد اندر ميان
چو دين بـهي را نـخواهي زيان
کزين دو بود رشـک و آز و نياز
کـه با خـشـم و کين اندر آيد براز
هـمي ديو پيچد سر بـخردان
بـبايد نـهاد اين دو اندر ميان
چو اين گفته شد دست کسري گرفت
بدو مانده بد شاه ايران شـگـفـت
ازو نامور دسـت بستد بخـشـم
بـه تـندي ز مزدک بخوربيد چشم
بـه مزدک چنين گفت خندان قـباد
کـه از دين کسري چه داري بـه ياد
چـنين گفت مزدک که اين راه راست
نـهاني نداند نـه بر دين ماسـت
همانـگـه ز کـسري بپرسيد شاه
کـه از دين به بـگذري نيسـت راه
بدو گفـت کـسري چو يابـم زمان
بـگويم کـه کژسـت يکسر گمان
چو پيدا شود کژي و کاسـتي
درفـشان شود پيش تو راسـتي
بدو گـفـت مزدک زمان چـندروز
هـميخواهي از شاه گيتيفروز
ورا گفـت کـسري زمان پنـج ماه
شـشـم را همـه بازگويم به شاه
برين برنـهادند و گـشـتـند باز
بايوان بـشد شاه گردنفراز
فرسـتاد کـسري به هر جاي کس
کـه دانـندهيي ديد و فريادرس
کـس آمد سوي خره اردشير
کـه آنـجا بد از داد هرمزد پير
ز اصـطـخر مـهرآذر پارسي
بيامد بدرگاه با يار سي
نشستـند دانـشپژوهان بـه هم
سخـن رفـت هرگونه از بيش و کم
بـه کـسري سپردند يکسر سخن
خردمـند و دانـندگان کـهـن
چو بشـنيد کـسري به نزد قـباد
بيامد ز مزدک سـخـن کرد ياد
کـه اکـنون فراز آمد آن روزگار
کـه دين بـهي را کنم خواسـتار
گر اي دون کـه او را بود راسـتي
شود دين زردشـت بر کاسـتي
پذيرم مـن آن پاک دين ورا
بـه جان برگزينـم گزين ورا
چو راه فريدون شود نادرسـت
عزيز مـسيحي و هم زند و اسـت
سخـن گفـتـن مزدک آيد به جاي
نـبايد بـه گيتي جزو رهـنـماي
ور اي دون کـه او کژ گويد هـمي
ره پاک يزدان نـجويد هـمي
بـمـن ده ورا و آنک در دين اوست
مـبادا يکي را به تن مغز و پوسـت
گوا کرد زرمـهر و خرداد را
فرايين و بـندوي و بـهزاد را
وزان جايگـه شد بايوان خويش
نگـه داشت آن راست پيمان خويش
بـه شـبـگير چون شيد بنمود تاج
زمين شد بـه کردار درياي عاج
هـميراند فرزند شاه جـهان
سـخـنگوي با موبدان و ردان
بـه آيين بـه ايوان شاه آمدند
سـخـنگوي و جوينده راه آمدند
دلاراي مزدک سوي کيقـباد
بيامد سـخـن را در اندرگـشاد
چـنين گفـت کسري به پيش گروه
بـه مزدک کـه اي مرد دانـشپژوه
يکي دين نو ساخـتي پرزيان
نـهادي زن و خواسـتـه درميان
چـه داند پسر کش کـه باشد پدر
پدر همچـنين چون شناسد پـسر
چو مردم سراسر بود در جـهان
نـباشـند پيدا کـهان و مـهان
کـه باشد کـه جويد در کـهـتري
چـگونـه توان يافتـن مـهـتري
کسي کو مرد جاي و چيزش کراست
کـه شد کارجو بنده با شاه راسـت
جـهان زين سخـن پاک ويران شود
نـبايد کـه اين بد بـه ايران شود
هـمـه کدخدايند و مزدور کيسـت
همـه گنـج دارند و گنجور کيست
ز دينآوران اين سخن کس نگـفـت
تو ديوانـگي داشـتي در نهـفـت
هـمـه مردمان را بـه دوزخ بري
هـمي کار بد را بـبد نـشـمري
چو بـشـنيد گـفـتار موبد قـباد
برآشـفـت و اندر سخـن داد داد
گرانـمايه کـسري ورا يار گشـت
دل مرد بيدين پرآزار گـشـت
پرآواز گشـت انجمـن سر بـه سر
کـه مزدک مـبادا بر تاجور
هـميدارد او دين يزدان تـباه
مـباد اندرين نامور بارگاه
ازان دين جـهاندار بيزار شد
ز کرده سرش پر ز تيمار شد
بـه کسري سپردش همانگاه شاه
ابا هرک او داشـت آيين و راه
بدو گفـت هر کو برين دين اوسـت
مـبادا يکي را بتن مـغز و پوسـت
بدان راه بد نامور صدهزار
بـه فرزند گفـت آن زمان شـهريار
کـه با اين سران هرچ خواهي بکن
ازين پـس ز مزدک مگردان سخـن
بـه درگاه کـسري يکي باغ بود
کـه ديوار او برتر از راغ بود
هـمي گرد بر گرد او کـنده کرد
مرين مردمان را پراگـنده کرد
بکشتـندشان هـم بـسان درخت
زبر پي و زيرش سرآگنده سـخـت
بـه مزدک چنين گفت کسري که رو
بدرگاه باغ گرانـمايه شو
درخـتان بـبين آنـک هر کس نديد
نـه از کاردانان پيشين شـنيد
بـشد مزدک از باغ و بـگـشاد در
کـه بيند مـگر بر چـمـن بارور
همانگـه که ديد از تنش رفت هوش
برآمد بـه ناکام زو يک خروش
يکي دار فرمود کـسري بـلـند
فروهـشـت از دار پيچان کـمـند
نـگونبـخـت را زنده بردار کرد
سرمرد بيدين نـگونسار کرد
ازان پـس بکشـتـش بـباران تي
رتو گر باهـشي راه مزدک مـگير
بزرگان شدند ايمـن از خواسـتـه
زن و زاده و باغ آراسـتـه
هـميبود با شرم چـندي قـباد
ز نـفرين مزدک هـميکرد ياد
به درويش بخـشيد بـسيار چيز
برآتـشـکده خلعـت افـگـند نيز
ز کـسري چنان شاد شد شـهريار
کـه شاخـش همي گوهر آورد بار
ازان پـس هـمـه راي با او زدي
سـخـن هرچ گفـتي ازو بشندي
ز شاهيش چون سال شد بر چهـل
غـم روز مرگ اندر آمد بـه دل
يکي نامـه بنوشـت پـس بر حرير
بر آن خـط شايسـتـه خود بد دبير
نـخـسـت آفرين کرد بر دادگر
کـه دارد ازو دين و هـم زو هـنر
بـباشد همـه بيگمان هرچ گفت
چـه بر آشـکار و چه اندر نهفـت
سر پادشاهيش را کـس نديد
نـشد خوار هرکس کـه او را گزيد
هر آنـکـس کـه بينيد خط قـباد
بـه جز پـند کـسري مـگيريد ياد
بـه کـسري سپردم سزاوار تخت
پـس از مرگ ما او بود نيکبـخـت
کـه يزدان ازين پور خـشـنود باد
دل بدسـگالـش پر از دود باد
ز گـفـتار او هيچ مـپراگـنيد
بدو شاد باشيد و گـنـج آگـنيد
بران نامـه بر مـهر زرين نـهاد
بر موبد رام بر زين نـهاد
بـه هـشـتاد شد ساليان قـباد
نـبد روز پيري هـم از مرگ شاد
بـمرد و جـهان مردري ماند از اوي
شد از چـهر و بيناييش رنـگ و بوي
تـنـش را بديبا بياراسـتـند
گـل و مشک و کافور و مي خواستند
يکي دخـمـه کردند شاهنشـهي
يکي تاج شاهي و تـخـت مـهي
نـهادند بر تـخـت زر شاه را
بـبـسـتـند تا جاودان راه را
چو موبد بـپردخـت از سوگ شاه
نـهاد آن کيي نامـه بر پيشـگاه
بران انـجـمـن نامـه برخواندند
وليعـهد را شاد بـنـشاندند
چو کـسري نشسـت از بر گاه نو
هـميخواندندي ورا شاه نو
بـه شاهي برو آفرين خواندند
بـه سر برش گوهر برافـشاندند
ورا نام کردند نوشين روان
کـه مهـتر جوان بود و دولت جوان
بـه سر شد کنون داسـتان قـباد
ز کـسري کنم زين سپـس نام ياد
هـمـش داد بود و همش راي و نام
بـه داد و دهش يافـتـه نام و کام
الا اي دلاراي سرو بـلـند
چـه بودت که گشتي چنين مستمند
بدان شادماني و آن فر و زيب
چرا شد دل روشـنـت پرنـهيب
چـنين گفـت پرسـنده را سروبن
کـه شادان بدم تا نـبودم کـهـن
چنين سست گشتم ز نيروي شست
بـه پرهيز و با او مساو ايچ دسـت
دم اژدها دارد و چـنـگ شير
بـخايد کـسي را کـه آرد بزير
هـمآواز رعدسـت و هم زور کرگ
به يک دست رنج و به يک دست مرگ
ز سرو دلاراي چـنـبر کـند
سـمـن برگ را رنـگ عنبر کـند
گـل ارغوان را کـند زعـفران
پـس زعـفران رنـجـهاي گران
شود بـسـتـه بيبـند پاي نوند
وزو خوار گردد تـن ارجـمـند
مرا در خوشاب سـسـتي گرفـت
هـمان سرو آزاد پسـتي گرفـت
خروشان شد آن نرگـسان دژم
هـمان سرو آزاده شد پشت خـم
دل شاد و بي غم پر از درد گشـت
چـنين روز ما ناجوانمرد گـشـت
بدانگـه کـه مردم شود سير شير
شـتاب آورد مرگ و خواندش پير
چـل و هشت بد عـهد نوشين روان
تو بر شست رفـتي نـماني جوان
Subscribe to:
Posts (Atom)