Music Lyrics

Sunday, January 7, 2007

داستان مزدک با قباد

بيامد يکي مرد مزدک بـنام

سخـنـگوي با دانش و راي و کام


گرانـمايه مردي و دانـش فروش

قـباد دلاور بدو داد گوش


بـه نزد جـهاندار دسـتور گشـت

نگـهـبان آن گنـج و گنجور گشت


ز خشکي خورش تنگ شد در جـهان

ميان کـهان و ميان مـهان


ز روي هوا ابر شد ناپديد

بـه ايران کـسي برف و باران نديد


مـهان جـهان بر در کيقـباد

هـمي هر کـسي آب و نان کرد ياد


بديشان چنين گفت مزدک کـه شاه

نـمايد شـما را باميد راه


دوان اندر آمد بر شـهريار

چـنين گـفـت کاي نامور شهريا


ربـه گيتي سخن پرسـم از تو يکي

گر اي دون که پاسـخ دهي اندکي


قـباد سراينده گفـتـش بـگ

ويبـه مـن تازه کن در سخـن آبرو


يبدو گفـت آنکـس کـه مارش گزيد

هـمي از تنش جان بـخواهد پريد


يکي ديگري را بود پاي زه

رگزيده نيابد ز ترياک بـهر


سزاي چنين مردگويي که چيسـت

کـه ترياک دارد درم سنگ بيسـت


چـنين داد پاسـخ ورا شـهريا

رکـه خونيسـت اين مرد ترياک‌دار


بـه خون گزيده ببايدش کـشـت

بـه درگاه چون دشمن آمد بمشـت


چو بشـنيد برخاسـت از پيش شاه

بيامد بـه نزديک فريادخواه


بديشان چـنين گفـت کز شـهريار

سـخـن کردم از هر دري خواستار


بـباشيد تا بامداد پـگاه

نـمايم شـما را سوي داد راه


برفـتـند و شـبـگير باز آمدند

شـخوده رخ و پرگداز آمدند


چو مزدک ز در آن گره را بديد

ز درگـه سوي شاه ايران دويد


چـنين گفـت کاي شاه پيروزبخت

سـخـنـگوي و بيدار و زيباي تخت


سخـن گفـتـم و پاسخش دادييم

بـه پاسـخ در بسته بگـشادييم


گر اي دون که دسـتور باشد کـنون

بـگويد سـخـن پيش تو رهن


مونبدو گـفـت برگوي و لب را مبـند

کـه گـفـتار باشد مرا سودمـند


چـنين گـفـت کاي نامور شهريار

کـسي را کـه بندي ببند اسـتوار



خورش بازگيرند زو تا بـمرد

بـه بيچارگي جان و تـن را سـپرد


مـکافات آنکـس که نان داشت ا

ومرين بسـتـه را خوار بگذاشـت او


چـه باشد بـگويد مرا پادشا

کـه اين مرد دانا بد و پارسا


چـنين داد پاسـخ که ميکن بنـش

کـه خونيسـت ناکرده بر گردنـش


چو بـشـنيد مزدک زمين بوس داد

خرامان بيامد ز پيش قـباد


بدرگاه او شد بـه انـبوه گـفـت

کـه جايي که گندم بود در نهفـت


دهدي آن بـتاراج در کوي و شـهر

بدان تا يکايک بيابيد بـهر


دويدند هرکـس کـه بد گرسـنـه

بـه تاراج گـندم شدند از بـنـه


چـه انـبار شـهري چـه آن قباد

ز يک دانـه گـندم نـبودند شاد


چو ديدند رفـتـند کارآگـهان

بـه نزديک بيدار شاه جـهان


کـه تاراج کردند انـبار شاه

بـه مزدک هـمي‌بازگردد گـناه


قـباد آن سخـن‌گوي را پيش خواند

ز تاراج انـبار چـندي براند


چـنين داد پاسـخ کانوشـه بدي

خرد را بـه گـفـتار توشـه بدي


سـخـن هرچ بشـنيدم از شهريار

بگـفـتـم بـه بازاريان خوارخوار


بـه شاه جهان گفتـم از مار و زهر

ازان کـس که ترياک دارد به شـهر


بدين بـنده پاسخ چـنين داد شاه

کـه ترياک‌دارسـت مرد گـناه


اگر خون اين مرد ترياک‌دار

بريزد کـسي نيسـت با او شـمار


چو شد گرسـنـه نان بود پاي زهر

بـه سيري نـخواهد ز ترياک بـهر


اگر دادگر باشي اي شـهريار

بـه انـبار گـندم نيايد بـه کار


شکـم گرسنـه چـند مردم بمرد

کـه انـبار را سود جانـش نـبرد


ز گـفـتار او تنـگ دل شد قـباد

بـشد تيز مـغزش ز گـفـتار داد


وزان پـس بپرسيد و پاسخ شـنيد

دل و جان او پر ز گـفـتار ديد



ز چيزي کـه گفتـند پيغـمـبران

هـمان دادگر موبدان و ردان


بـه گـفـتار مزدک همه کژ گشت


سـخـنـهاش ز اندازه اندر گذشت


برو انـجـمـن شد فروان سـپاه

بـسي کـس ببي راهي آمد ز راه


هـمي‌گـفـت هر کو توانـگر بود

تـهيدسـت با او برابر بود


نـبايد کـه باشد کـسي برفزود

توانـگر بود تار و درويش پود


جـهان راست بايد که باشد به چيز

فزوني توانـگر چرا جـسـت نيز


زن و خانـه و چيز بخـشيدنيسـت

تـهي دست کس با توانگر يکيست


مـن اين را کنم راسـت با دين پاک

شود ويژه پيدا بـلـند از مـغاک


هران کـس کـه او جز برين دين بود

ز يزدان وز مـنـش نـفرين بود


بـبد هرک درويش با او يکي

اگر مرد بودند اگر کودکي


ازين بـسـتدي چيز و دادي بدان

فرو مانده بد زان سـخـن بـخردان


چو بـشـنيد در دين او شد قـباد

ز گيتي بـه گـفـتار او بود شاد


ورا شاه بنشاند بر دسـت راسـت

ندانسـت لشـکر که موبد کجاست


بر او شد آنـکـس کـه درويش بود

وگر نانـش از کوشـش خويش بود


بـه گرد جـهان تازه شد دين او

نيارسـت جستـن کـسي کين او


توانـگر هـمي سر ز تنگي نگاشت

سـپردي بدرويش چيزي که داشت


چـنان بد کـه يک روز مزدک پـگاه

ز خانـه بيامد بـه نزديک شاه


چـنين گـفـت کز دين پرستان ما

هـمان پاکدل زيردسـتان ما


فراوان ز گيتي سران بردرند

فرود آوري گر ز در بـگذرند


ز مزدک شـنيد اين سخنـها قـباد

بـسالار فرمود تا بار داد


چـنين گفـت مزدک به پرمايه شاه

کـه اين جاي تنگست و چندان سپاه


هـمان نگـنـجـند در پيش شاه

بـه هامون خرامد کـندشان نـگاه


بـفرمود تا تـخـت بيرون برند

ز ايوان شاهي بـه هامون برند


بـه دشـت آمد از مزدکي صدهزار

برفـتـند شادان بر شـهريار


چـنين گفـت مزدک به شاه زمين

کـه اي برتر از دانـش بـه آفرين


چنان دان که کسري نه بر دين ماست

ز دين سر کشيدن وراکي سزاسـت


يکي خـط دستـش بـبايد سـتد

کـه سر بازگرداند از راه بد


بـه پيچاند از راسـتي پـنـج چيز

کـه دانا برين پـنـج نـفزود نيز


کـجا رشک و کينست و خشم و نياز

بـه پنـجـم کـه گردد برو چيزه آز


تو چون چيره باشي برين پـنـج ديو

پديد آيدت راه کيهان خديو


ازين پنـج ما را زن و خواستسـت

کـه دين بهي در جهان کاستسـت


زن و خواسـتـه باشد اندر ميان

چو دين بـهي را نـخواهي زيان



کزين دو بود رشـک و آز و نياز

کـه با خـشـم و کين اندر آيد براز


هـمي ديو پيچد سر بـخردان

بـبايد نـهاد اين دو اندر ميان

چو اين گفته شد دست کسري گرفت

بدو مانده بد شاه ايران شـگـفـت


ازو نامور دسـت بستد بخـشـم

بـه تـندي ز مزدک بخوربيد چشم


بـه مزدک چنين گفت خندان قـباد

کـه از دين کسري چه داري بـه ياد


چـنين گفت مزدک که اين راه راست

نـهاني نداند نـه بر دين ماسـت


همانـگـه ز کـسري بپرسيد شاه

کـه از دين به بـگذري نيسـت راه


بدو گفـت کـسري چو يابـم زمان

بـگويم کـه کژسـت يکسر گمان


چو پيدا شود کژي و کاسـتي

درفـشان شود پيش تو راسـتي


بدو گـفـت مزدک زمان چـندروز

هـمي‌خواهي از شاه گيتي‌فروز


ورا گفـت کـسري زمان پنـج ماه

شـشـم را همـه بازگويم به شاه


برين برنـهادند و گـشـتـند باز

بايوان بـشد شاه گردن‌فراز


فرسـتاد کـسري به هر جاي کس

کـه دانـنده‌يي ديد و فريادرس


کـس آمد سوي خره اردشير

کـه آنـجا بد از داد هرمزد پير


ز اصـطـخر مـهرآذر پارسي

بيامد بدرگاه با يار سي


نشستـند دانـش‌پژوهان بـه هم

سخـن رفـت هرگونه از بيش و کم


بـه کـسري سپردند يکسر سخن

خردمـند و دانـندگان کـهـن


چو بشـنيد کـسري به نزد قـباد

بيامد ز مزدک سـخـن کرد ياد


کـه اکـنون فراز آمد آن روزگار

کـه دين بـهي را کنم خواسـتار


گر اي دون کـه او را بود راسـتي

شود دين زردشـت بر کاسـتي


پذيرم مـن آن پاک دين ورا

بـه جان برگزينـم گزين ورا


چو راه فريدون شود نادرسـت

عزيز مـسيحي و هم زند و اسـت


سخـن گفـتـن مزدک آيد به جاي

نـبايد بـه گيتي جزو رهـنـماي


ور اي دون کـه او کژ گويد هـمي

ره پاک يزدان نـجويد هـمي


بـمـن ده ورا و آنک در دين اوست

مـبادا يکي را به تن مغز و پوسـت


گوا کرد زرمـهر و خرداد را

فرايين و بـندوي و بـهزاد را


وزان جايگـه شد بايوان خويش

نگـه داشت آن راست پيمان خويش


بـه شـبـگير چون شيد بنمود تاج

زمين شد بـه کردار درياي عاج


هـمي‌راند فرزند شاه جـهان

سـخـن‌گوي با موبدان و ردان


بـه آيين بـه ايوان شاه آمدند

سـخـن‌گوي و جوينده راه آمدند


دلاراي مزدک سوي کيقـباد

بيامد سـخـن را در اندرگـشاد


چـنين گفـت کسري به پيش گروه

بـه مزدک کـه اي مرد دانـش‌پژوه


يکي دين نو ساخـتي پرزيان

نـهادي زن و خواسـتـه درميان


چـه داند پسر کش کـه باشد پدر

پدر همچـنين چون شناسد پـسر


چو مردم سراسر بود در جـهان

نـباشـند پيدا کـهان و مـهان


کـه باشد کـه جويد در کـهـتري

چـگونـه توان يافتـن مـهـتري


کسي کو مرد جاي و چيزش کراست

کـه شد کارجو بنده با شاه راسـت


جـهان زين سخـن پاک ويران شود

نـبايد کـه اين بد بـه ايران شود


هـمـه کدخدايند و مزدور کيسـت

همـه گنـج دارند و گنجور کيست


ز دين‌آوران اين سخن کس نگـفـت

تو ديوانـگي داشـتي در نهـفـت


هـمـه مردمان را بـه دوزخ بري

هـمي کار بد را بـبد نـشـمري


چو بـشـنيد گـفـتار موبد قـباد

برآشـفـت و اندر سخـن داد داد


گرانـمايه کـسري ورا يار گشـت

دل مرد بي‌دين پرآزار گـشـت


پرآواز گشـت انجمـن سر بـه سر

کـه مزدک مـبادا بر تاجور


هـمي‌دارد او دين يزدان تـباه

مـباد اندرين نامور بارگاه


ازان دين جـهاندار بيزار شد

ز کرده سرش پر ز تيمار شد


بـه کسري سپردش همانگاه شاه

ابا هرک او داشـت آيين و راه


بدو گفـت هر کو برين دين اوسـت

مـبادا يکي را بتن مـغز و پوسـت


بدان راه بد نامور صدهزار

بـه فرزند گفـت آن زمان شـهريار


کـه با اين سران هرچ خواهي بکن

ازين پـس ز مزدک مگردان سخـن


بـه درگاه کـسري يکي باغ بود

کـه ديوار او برتر از راغ بود


هـمي گرد بر گرد او کـنده کرد

مرين مردمان را پراگـنده کرد


بکشتـندشان هـم بـسان درخت

زبر پي و زيرش سرآگنده سـخـت


بـه مزدک چنين گفت کسري که رو

بدرگاه باغ گرانـمايه شو


درخـتان بـبين آنـک هر کس نديد

نـه از کاردانان پيشين شـنيد


بـشد مزدک از باغ و بـگـشاد در

کـه بيند مـگر بر چـمـن بارور


همانگـه که ديد از تنش رفت هوش

برآمد بـه ناکام زو يک خروش


يکي دار فرمود کـسري بـلـند

فروهـشـت از دار پيچان کـمـند


نـگون‌بـخـت را زنده بردار کرد

سرمرد بي‌دين نـگون‌سار کرد


ازان پـس بکشـتـش بـباران تي

رتو گر باهـشي راه مزدک مـگير



بزرگان شدند ايمـن از خواسـتـه

زن و زاده و باغ آراسـتـه


هـمي‌بود با شرم چـندي قـباد

ز نـفرين مزدک هـمي‌کرد ياد


به درويش بخـشيد بـسيار چيز

برآتـشـکده خلعـت افـگـند نيز



ز کـسري چنان شاد شد شـهريار

کـه شاخـش همي گوهر آورد بار


ازان پـس هـمـه راي با او زدي

سـخـن هرچ گفـتي ازو بشندي



ز شاهيش چون سال شد بر چهـل

غـم روز مرگ اندر آمد بـه دل


يکي نامـه بنوشـت پـس بر حرير

بر آن خـط شايسـتـه خود بد دبير


نـخـسـت آفرين کرد بر دادگر

کـه دارد ازو دين و هـم زو هـنر


بـباشد همـه بي‌گمان هرچ گفت

چـه بر آشـکار و چه اندر نهفـت


سر پادشاهيش را کـس نديد

نـشد خوار هرکس کـه او را گزيد


هر آنـکـس کـه بينيد خط قـباد

بـه جز پـند کـسري مـگيريد ياد


بـه کـسري سپردم سزاوار تخت

پـس از مرگ ما او بود نيک‌بـخـت


کـه يزدان ازين پور خـشـنود باد

دل بدسـگالـش پر از دود باد


ز گـفـتار او هيچ مـپراگـنيد

بدو شاد باشيد و گـنـج آگـنيد


بران نامـه بر مـهر زرين نـهاد

بر موبد رام بر زين نـهاد


بـه هـشـتاد شد ساليان قـباد

نـبد روز پيري هـم از مرگ شاد


بـمرد و جـهان مردري ماند از اوي

شد از چـهر و بيناييش رنـگ و بوي


تـنـش را بديبا بياراسـتـند

گـل و مشک و کافور و مي خواستند


يکي دخـمـه کردند شاهنشـهي

يکي تاج شاهي و تـخـت مـهي


نـهادند بر تـخـت زر شاه را

بـبـسـتـند تا جاودان راه را


چو موبد بـپردخـت از سوگ شاه

نـهاد آن کيي نامـه بر پيشـگاه


بران انـجـمـن نامـه برخواندند

وليعـهد را شاد بـنـشاندند


چو کـسري نشسـت از بر گاه نو

هـمي‌خواندندي ورا شاه نو


بـه شاهي برو آفرين خواندند

بـه سر برش گوهر برافـشاندند


ورا نام کردند نوشين روان

کـه مهـتر جوان بود و دولت جوان


بـه سر شد کنون داسـتان قـباد

ز کـسري کنم زين سپـس نام ياد


هـمـش داد بود و همش راي و نام

بـه داد و دهش يافـتـه نام و کام


الا اي دلاراي سرو بـلـند

چـه بودت که گشتي چنين مستمند


بدان شادماني و آن فر و زيب

چرا شد دل روشـنـت پرنـهيب


چـنين گفـت پرسـنده را سروبن

کـه شادان بدم تا نـبودم کـهـن


چنين سست گشتم ز نيروي شست

بـه پرهيز و با او مساو ايچ دسـت


دم اژدها دارد و چـنـگ شير

بـخايد کـسي را کـه آرد بزير


هـم‌آواز رعدسـت و هم زور کرگ

به يک دست رنج و به يک دست مرگ


ز سرو دلاراي چـنـبر کـند

سـمـن برگ را رنـگ عنبر کـند


گـل ارغوان را کـند زعـفران

پـس زعـفران رنـجـهاي گران


شود بـسـتـه بي‌بـند پاي نوند
وزو خوار گردد تـن ارجـمـند


مرا در خوشاب سـسـتي گرفـت

هـمان سرو آزاد پسـتي گرفـت


خروشان شد آن نرگـسان دژم

هـمان سرو آزاده شد پشت خـم


دل شاد و بي غم پر از درد گشـت

چـنين روز ما ناجوانمرد گـشـت


بدانگـه کـه مردم شود سير شير

شـتاب آورد مرگ و خواندش پير


چـل و هشت بد عـهد نوشين روان

تو بر شست رفـتي نـماني جوان

No comments:

 
Free cellphonesverizon cellphone