داستان خر گر زرتشتی و انوشیروان دادگر
نمایشنامه ای در یک صفحه
صحنه
تيسفون. بارگاه خسرو انوشيروان عادل خسرو بر تخت زرين نشسته و بوذرجمهر بي جبه وزارت در پيشگاه خسرو ايستاده. پردهها گوهرنشان،گلدانها و مجسمهها و ظروف طلا و نقره. شمعهاي کافوري در قنديلها و شمعدانهاي زرين ميسوزد. تجمل و حشمت پر زرق و برق ساساني چشم را ميزند. پيکرهاي از آهورا مزدا در طاق نمائي نمايان است که بر آتشکدهاي نگهباني دارد. يک زنگ بزرگ زرين با رسنِ ابريشمن از طاق آويزان. بامداد پگاه است.
انوشيروان
سردماغ
اين چه ريختي است که شرفياب شدهاي؟ پس چرا جبهی وزراتت را تنت نکردهاي؟ گرز صدارتت کجاس؟
بوذرجمهر
ريخت خندهآوري بخود ميگيرد
قربان اگر خاطر مبارک باشد. چاکر هميشه ستايشگر سحر خيزي بودهام، ولي امروز اين سحر خيزي بلاي جانم گرديد. آن جمله نبود که خاکسار عرض کرده بودم و خدايگان از آن خوششان آمده بود و دستور فرمودند آن را با حروف زرين بر بالاي ايوان نقش کنند. منظور خاکسار «سحر خير باش تا کامروا باشي» است. همين امروز بلاي جان خودم گرديد.
انوشيروان
چه شده حکيم؟
بوذرجمهر
قربان همين حالا که داشتم شرفياب ميشدم، دزدان تو کوچه لختم کردند و گُرز و جبهام را بردند. البته اين هم از مواهب سحرخيزي است، زيرا معلوم است که دزدان از من سحرخيزتر ، و در نتيجه کامرواتر بودهاند.
انوشيروان
ناگهان جدي
مگر نه تو همشه ميگفتي کشور در امن و امان است؟ پس حال چطور خودت را هم روز روشن لخت ميکنند؟
بوذرجمهر
جا ميخورد
قربان حقيقت همان است که هميشه بعرض رساندهام. دراين کشور گرگ و ميش از پستان يکديگر شير ميخورند. اين فقط يک شوخي بود که ديشب بنظرم رسيد و خواستم امروز با ابراز آن موجبات انبساط خاطر خسرو را فراهم آوردم. وگرنه جُبه و گُرز وزارت موجود است. (فورا ميرود و پس از اندک زماني با جبه و گرز وزارت بر ميگردد.)
انوشيروان
شنيدهام اخيرا گروهي از خزرها بمرز تجاوز کردهاند و گاو و گوسفند رعايا را غارت کردهاند. اما تو در اين باره بما گزارشي ندادهاي.
بوذرجمهر
قربان اين دله دزديها اهميت ندارد. ما هم ميکنيم، مرزبانان ما زنهاي آنها را از بستر شوهرانشان ميدزدند و باين سوي مرز ميآورند. اما آنچه باعث نگراني بسيار اين غلام است، توجه سرشاري است که خدايگان به شايعات خلاف واقعي که مزدکيها بعرض ميرسانند مبذول ميفرمايند. بارها حضور خدايگان معروض داشتهام که مقصود اينها جز اخلال چيزي نيست.
انوشيروان
حکيم خوب گوش کن. بما گزارش شده که وضع رعايا خوب نيست. مخصوصا اقليتهاي حبشي و خزري و هياطله و ترکها هيچ خوب نيست. به آنها ستم ميشود و مال و جان و ناموس و معتقدات ديني آنها دستخوش سازش و بازي دهگانان و موبدان شده. تو خوب ميداني که ما با چه لازيکا را گرفتيم، و اين تنها رفتار بد و تعصبات نارواي زرتشتيان با مسيحيان آنجا بود که تما زحمات ما را به هدر داد و ما از آن همه تلاش و خونريزي سودي نبرديم.
بوذرجمهر
همچنانکه بر خدايگان نيز پوشيده نيست، ما ناچاريم که هميشه در تقويت دين زرتشتي بکوشيم، و گرنه خداي نکرده باز گرفتار آيين پليدي همچون کيش مزدک خواهيم شد، براي همين است که تا ايران بوده دين و دولت پشتيان يکديگر بودهاند و نبايد گذاشت دين تازهاي در اين کشور رخته کند.
انوشيروان
بدبختانه ما اسير اين دين گشتهايم واين دين است که بر مردم ما حکومت ميکند. نه ما حالا که خوب فکر ميکنم ميبينم پدرم چه آدم روشن و پاکانديشي بود که دست به تضعيف دين زرتشتي زد و بمزدکيها ميدان داد. در يک کشور بايد هميشه توازن قوا در هر چيز محفوظ باشد. يک دين و يک عقيده و يک طرز فکر ما را به نابودي ميکشاند. ما بايد بيش از اين نرمش داشته باشيم.
بوذرجمهر
چرا خدايگان پيش از قتل عام مزدکيها اين گونه نميانديشيدند؟ هميشه نگراني بزرگ خاکسار اين بوده که خدايگان بيش از حد به حفرهاي اين ارداويرافِ نمکنشناس توجه دارند. اين شخص از بس در دربار بيزانس مانده دوستدار روميها شده و ديگر ايران را دوست ندارد. بخود آهورامزدا سوگند که او علاوه بر آنکه جاسوس روميهاست، از آن مزدکيهاي دو آتشهاي است که تاج خسروي را نميتواند برسر خدايگان ببيند.
انوشيروان
با خشونت ساختگي
کدام مزدکي؟ سرتاسر کشور را بگردي يک مزدکي براي نمونه پيدا نميکني. يعني تو نميداني چه کشتاري از آنها شد؟ حالا خودمانيم، کيش بدي هم نبود. زمين و ثروت ميان همگان يکسان پخش شود، اين بد است؟ چه لازم است يکي همه چيز داشته باشد و گروهي ديگر به نان شب نيازمند باشند؟ (آه ميکشد) حالا خودمانيم حکيم درست است که من و تو ديگر پير شدهايم اما آرزوي يکي از آن جشنهاي مزدکي که در زمان پدرم بر پا ميشد بدلم مانده، چه شادي و رامشي، چه زنهايي. همه لخت مادرزاد در آغوش همديگر. همه از آنِ يکديگر بودند. اصلا مال معني نداشت. من يک بار در سن هفده سالگي در يکي از اين رامشها بودم و در آن رامش بود که معني لذتِ همخوابگي را چشيدم. هر زني که ميخواستي مال تو بود.پدرم مادرم را بيک مزدکي داد تا ازو کام بگيرد. و چون اين کار همگاني بود، چرک و ناپسند ـ چنانکه امروز مينمايد نبود بگمانم آنروزها مردم متمدنتر از امروز بودند.
بوذرجمهر
قربان آنوقت کشور پر از حرامزاده ميشد و نژادها هم قاتي ميگشت. خدايگان روا ميدارند که بر مشتي حرامزاده فرمانروايي کنند؟
انوشيروان
حرامزاده يعني چه؟ آدم آدم است، نژاد هم معني ندارد. همين حالا هم نژادها قاتي هستند. هرمزد پسر خودم مادرش ترک است. بايد فکر نو آورد وکهنهها را دور انداخت.
بوذرجمهر
نفرين بر اين ارداويراف که حرف حرف اوست.
انوشيروان
جدي
اين درست نيست. ارداويراف منافع ما را در دربار بيزانس حفظ کرده و ما را سربلند ساخته. ما خدمات او را هرگز فراموش نميکنيم.ميبينم تو و مهُبد هميشه از او بد ميگوييد. همچنانکه شما وزيران من هستيد، او هم مشاور من است. منکه نبايد فقط به يک دهن نگاه کنم. من بدهن صد نفر نگاه ميکنم، اما با دهن خودم حرف ميزنم. (حرف را عوض مي کند و بزنگ توي طاق اشاره ميکند.) خيلي وقت است که اين زنگ صدا نکرده، ميتواني علت آنرا بمن بگويي؟
بوذرجمهر
با دلخوري ساختگي کرارا بعرض رسانده شده کسي از کسي شکايتي ندارد که اين زنگ را به صدا درآورد. ديروز که باز در باره صدا نکردن زنگ فرمايش فرمودي، چاکر ديشب ساعتها در آتشکده بدرگاه آهورامزدا ناليدم و دعا کردم که اين زنگ ولو براي يک بار هم شده بصدا درآيد و مظلومي زنجيرش را بکشد تا خاطر خدايگان آسوده گردد.
انوشيروان
آمرانه
من نميخواهم اين زنگ از صدا بيفتد. چرا بايد هر وقت اين زنگ صدا کرده باشد من در لشگرکشي باشم. چرا نبايد من يک بار صداي اين زنگ را بشنوم؟
بوذرجمهر
مگر خداوندگار با آن همه گرفتاري چه گناهي دارند که شب و روز يک مشت مردم نادان مزاحم شوند؟ اگر گذاشته بوديم هر دقيقه اين زنگ صدا کند، حالا زبانم لال خدايگان در دارالمجانين گندي شاپور بستري بودند، مردم را که نميشود اينقدر روشان داد.
انوشيروان
حکيم ميتواني بگويي آخرين کسي که اين زنگ را صدا درآورد کي بود و چه وقت بود؟
بوذرجمهر
بله قربان، دو سال پيش بود که پيشهوري آنرا بصدا درآورد. خانه او را دهگاني از دستش درآورده بود، که خدايگان بدادش رسيدند، و خانه را به او مسترد داشتند.
انوشيروان
ميداني بعد چه شد؟
بوذرجمهر
خاموش و خود باخته به تنه پته مي افتد.
آنچه خسرو فرمايد همان است.
انوشيروان
حالا من ميگويم. مأمورين مالياتي شما به پايمردي آندهگان همان خانه را از دست آن پيشهور بعنوان ماليات پس افتاده بيرون آوردند و آن پيشهور ناچار شد به ارمنستان کوچ کند. حالا ميداني چرا مردم جرأت نميکنند به اين زنگ نزديک شوند؟ حکيم يک علت ديگر هم هست که کسي بوسيله اين زنگ تظلم نميکند، و آن اين است که شما تيراندازان ماهر مأمور کردهايد که هر کس به آن نزديک شود جا درجا بزنندش. به اين ترتيب کدام خري است که به آن نزديک شود؟
(در اين هنگام زنگ تکان ميخورد. اما صدايي از آن در نمي آيد. چکش بر درون کاسه ميخورد. اما زنگ بي صدا و خاموش است. خسرو و وزير به زنگ خيره ميمانند.)
عجيب است. اينکه تکان ميخورد. اما خاموش است. من تاکنون چنين چيزي را نديدهام. اين يک کار اهريمني است.
بوذرجمهر
شادمان
راستي که اين ديگر از عجايب است. گمان خاکسار اين است که يکي از رعاياي فضول، يا يکي از اين مزدکيهاي خيرهسر ، شوخيش گل کرده و زنگ را بيخود تکان داده، ولي چون در اصل ستمي روي نداده خود زنگ صدا نميکند.
انوشيروان
زود برو ببين و خبرش را بياور. اين بار ديگر ميدانم چکار کنم که زنگ از اينصورت مسخره بيرون بيايد و به کوچکترين دادخواهي رسيدگي شود. (بوذرجمهر بيرون ميرود) نکند اين کار اهريمن باشد که صداي زنگ بگوش ما نميرسد. (ميرود برابر پيکره اهورامزدا.) اي آهورامزدا کشور پهناور ساساني تو مرا دادي. امپراتوريهاي روم يکي پس از ديگري شکست خوردند و باژگزار ما شدند، هياطله از صفحه روزگار محو شدند. خزرهاي وحشي منکوب شدند. ترکها به آن سوي جيحون سرجاي خود نشستند. حبشيها را از يمن بيرون راندم و يمن دست نشانده ما شد. دو هزار ميل لشکرکشي به يمن ، تنها به توکل و ياري تو انجام شد. اينها تو مرا دادي. تمام تلاشم اين بود که آتشکده خاموش نشود. اي آهورامزدا ساسانيان راياري کن تا جهان برجاست بر سر ير اين ملک بمانند و آتش ترا فروزان نگهدارند.
بوذرجمهر
نفس زنان سر ميرسد. انوشيروان بتندي بسوي او رو مي کند.
قربان يک اتفاق باور ناکردني افتاده که جرأت بازگوي آن را ندارم.
انوشيروان
با تمسخر
بگو حکيم که هر چه باشد از خاموشي زنگ باورنکردنيتر نيست.
بوذرجمهر
قربان يک خرِ گَر مُردني رفته و خودش را به زنجير ماليده، اما چون قصدي در ميان نبوده زنگ تکان خورده ولي صدا نکرده.
انوشيروان
با شگفتي
اين چه معني ميدهد که خر بيايد خودش را به زنجير عدل بمالد؟ حتما اهريمن رفته تو قالب اين خر. زود برو بگو موبد موبدان بيايد اينجا و غَرَض اين خر را بما بنماياند.
بوذرجمهر
گمان خاکسار اين است که خدايگان و موبدموبدان را در اين کار راه ندهند. اين معجزه آهورا مزداست. اگر درخاطر مبارک باشد، همين چند لحظه پيش فرمودند «کدام خري است که بزنگ نزديک شود.» و در اين امر حکمتي است که با جزئي تأمل در آن، مطلب روشن خواهد شد.
انوشيروان
انديشناک
چه حکمتي حکيم؟
بوذرجمهر
آيا نميشود که اين خر صاحبي داشته باشد و از او ستمي ديده و بدرگاه خدايگان براي دادخواهي آمده باشد؟ هم اکنون وقت آن است که از اين پيش آمد استفاده شود و خبر آن بدورترين نقاط کشور پخش شود که شهريار ساساني حتي بداد خر گَري نيز رسيده. چنانکه خدايگان آگاهند ما يک خبر جعلي بدهن سفير روم انداختيم که قناسي کاخ تيسفون براي آن بوده که زمينش از آنِ پيرزني بوده که راضي بدادن آن نبوده و شهريار نخواسته اند آنرا بعُنف و عدوان بگيرند، و اين خبر تا کرانه درياي سياه نشت کرد و آنهمه سپاس و ستايش بدرگاه سرازير ساخت. اکنون اين واقعه از داستان خانه پيرزن نيز دهن پرکنتر خواهد بود. خاکسار اجازه ميخواهد کار را به غلام واگذار فرمايند و نتيجه نيکوي آن را ببينند.
انوشيروان
سخت شادمان
راستي که تو چه حکيم دانايي هستي بوذرجمهر ، نه موبد موبدان و نه مهُبد پير، و نه برزويه هيچکدام گره گشاي اين امر نتوانند بود.حتما جز اين نيست که اين خر از صاحبش ستم ديده و بدرگاه ما بدادخواهي آمده. حالا چه بايد کرد؟
بوذرجمهر
اين آمدِ کار خدايگان است. ديگر از اين بهتر نميشود. آنچه خدايگان عمري در طلبش ميکوشيدند اکنون بمعجزه آهورامزدا خود به پيشگاه آمده. صاحبِ خر را مييابيم و سياستِ سخت ميکنيم تا آوازه عدل خدايگان در دنيا بپيچد که سرتاسر مُلکش همه در رفاهند جز خري که از صاحب ستمگرش جور ديده و به زنجير عدل پناه برده و داد خود ستانده.
انوشيروان
اول خر را بياوريد. اين خودش جنجالي از شوق در مردم پديد خواهد ساخت. موبدموبدان هم بايد باشد تا عمل خر را تعبير کند. حتما بايد جنبه مذهبي بآن داده شود. اما قبلا خودت او را ببين و مطلب را آن چنانکه ميداني باو تلقين کن که جز آن که خواست ماست نکند. (بوذجمهر ميرود دم در تالار و پرده را پس ميزند و لحظهاي با آدم ناپيدائي حرف ميزند و بجاي خود برمیگردد.) حالا بمن بگو آيا آن تيراندازاني که مراقب زنگ بودهاند که کسي به آن نزديک نشود، اشخاص قابل اعتمادي بودهاند؟ منظورم اينست چطور امر را به آنها متشبه ميکرديد که مطلب درز نکند؟
بوذرجمهر
از ميان مُغان متعصبترينشان را انتخاب ميکرديم و به آنها ميگفتيم آنهائي که بزنگ نزديک ميشوند فقط مزدکيها هستند و قتلشان واجب است. جاسوسان ما نيز شب و روز در ميان مردم بودند و همين که ميفهميدند کسي قصد نزديک شدن بزنگ را دارد، پيش از آنکه در محوطه ميدان زنگ پيدايش شود بوسايل گوناگون سر به نيست ميشد. گاه نيز مردم بخصوصي را مانند آن پيشهور، عمدا ميگذاشتيم بزنگ نزديک شود. حالا اجازه فرمايند بدنبال موبدموبدان بروم و ترتيب بارعام را نيز بدهم. (انوشيروان با تکان دادن سر موافقت ميکند. بوذرجمهر بيرون ميرود.)
انوشيروان
(خندان و سبکسر در اتاق راه ميرود. ناگهان مکث ميکند و دوباره برابر پيکره آهورامزدا ميايستد.)
يک قرباني بزرگ براي آفتاب. يک کشتار عظيم از مانويان و بودائيان و مزدکيان و مسيحيان و زروانيان بردرگاه تو، اي آهورامزدا. بناي يک آتشکده تازه در شيز و يکي در فارس. اي آهورامزدا، من بنده کمترين درگاه توام. من فرزند خود آذرنوش را در راه تو قرباني کردم. اگر هرمزد نيز بخواهد دين خود را عوض کند يا از دستور تو سرپيچي کند، او را نيز نابود خواهم ساخت.
(در اين هنگام پرده پس ميرود و خر گَري همراه با بوذرجمهر و دو سرباز بدرون ميآيند. سربازن به اشاره بوذرجمهر بيرون ميروند.)
بوذرجمهر
شادمان
خداوندگارا! اين خر را آهورامزدا براي خدايگان فرستاده.
انوشيروان روز درهم ميکشد و خود را متأثر نشان ميدهد.
بوذرجمهر ببين اين خر خودش بهترين نشان آن است که حتي چارپايان کشور ما هم گرسنگي و زجر ميکشند. من طاقت ديدن وضع اسفانگيز او را ندارم و هم اکنون است که خواهم گريست.
بوذرجمهر
خداوندگار خوبست اينها را در بارِعام و پيش مردم بگويند. حتما موثر است.
خر
قربون زبون خداوندگار، ملاحظه ميفرمائين ما به چه روزي افتاديم. (انوشيروان با وزير سخت ميترسند و به آغوش همديگر پناه ميبرند.) قربان نترسيد. بنده يک خر بيآزارم. باور بفرمائين حتي رمق ندارم که لنگ و لگدي بيندازم. ينجا هم کاري نداشتم بزور مرا آوردن اينجا
انوشيروان
ترسيده
عجيب است که خر حرف ميزند. جانور که قرار نيست حرف بزند. حتما اهريمن در قالب او رفته.
بوذرجمهر
قربان اين از جانواران کليله و دمنه است. آنها همه سخن ميگويند. شايد اين خر گَر يکي از حکماي جانوران باشد. بهرحال هر چه باشد خر است و آزاری نميتواند داشته باشد.
خر
بنده غلط ميکنم از حکماي جانوران باشم. فقط در جهان يک حکيم هست و آنهم شما هستيد. ما کجا و حکمت کجا؟ همانطور که فرموديد، من هر چه باشد خرم.
انوشيروان
به بوذرجمهر
زود برو به موبدموبدان بگو بيايد اينجا. موضوع را نميتوان شوخي گرفت.
خر
قربان بخودتون زحمت ندين. وختي در کشوري خر بزبون بياد. موبدموبدان که جاي خود رو داره، اگه اردشير بابکان هم سر از گور بيرون بياره کاري از دسّش ساخته نيس.
انوشيروان
(حالت خود را باز مييابد، و از بوذرجمهر کناره ميگيرد.) تو چطور توانستي زنجير را تکان بدهي؟
خر
قربون، بنده ناخوشم. يعني دور از جان شما گَر هسّم. اين ناخوشي خيلي بديه. علاوه بر خارش هميشگي و پوسّ انداختن دردناکش. مردم هم از آدم فرار ميکنن و تف رو آدم مياندازن. من رو صاحبم تو بيابون بياد آهورامزدا ول کرده بود که براي خودم بچرم تا بميرم. اينا اومدن به زور بنده رو گرفتن و بردن پاي زنجير و اونو برام تکون دادن.
انوشيروان
بُراق ميشود.
حالا شکايتات را بگو. از کي شاکي هستي؟
خر
از هيچکس قربان، شکايتي ندارم.
انوشيروان
آخر اين صاحبِ نابکار تو که عمري برايش کار کردهاي حالا بايد ترا در بيابان رها کند و تيمارت نکند؟ اين ظلم است و ما ظلم را دوست نداريم. بايد ترا در خانهی خودش نگاه ميداشت و تا آخر عمر به تيمارت ميپرداخت.
خر
ميخندد
قربان صاحب من آدم مفلوکیيه. عيالواره. خودشه و چهارسر نونخور. او کارش کودکشیيه و تنها وسيله کارش من بودم. از صُب تا شوم هردومون مثه خر کار ميکرديم و شب که ميشد باز همون خر بود و همون يه پله جو. تازه شکم خودش و زن بچش رو بزور ميتونس سير کنه. من حالا که ديگه نميتونم براش کار کنم، دلم بيشتر بحال او ميسوزنه تا براي خودم. او حالا کارش خوابيده و پول خريد يه خر ديگه هم نداره. باز من تو چرا گاه چند تا تيغه علف ممکنه گير بيارم به نيش بکشم تا يه روز، يه درندهاي پيدا بشه شکممو پاره کنه راحت بشم. اما اون و نونخوراش چکار کنن؟ (بوذرجمهر آهسته پيش ميرود و خودش را به انوشيروان نزديک ميکند و مدتي درگوشي با هم صحبت ميکنند، سپس از هم جدا ميشوند و هر دو خوشحال بنظر ميآيند.)
انوشيروان
تو عمري در اين آب و خاک زندگي کردهاي و از امکاناتي که برايت موجود بوده استفاده کردهاي. حالا بايد وظيفه خودت را انجام بدهي. ما ترا از بيابان ميگيريم و در طويله خاصّه ميگذاريم که به نيکوترين وجهي تيمار شوي و کاه و جو مرتب و علفهاي تازه بخوري و هيج کاري هم از گُردهات نميکشيم. فقط شرطش آن است که در بارِعام از صاحب خودت شکايت کني و از ما دادخواهي کني.
خر
آهورامزدا کورم کنه اگه همچو کاري بکنم. من هرگز نميام يه خونواده رو بدبخت کنم. گذشته از اين، هر کپل جوي که از گلوي من پائين ميرفته ده جور مالياتش رو ازم ميگرفتن. من چرا خودمو مديون بدونم. اصلا خر چه وظيفهاي ميتونه داشته باشه؟ من به هيچکه مديون نيسّم.
انوشيروان
تَکَل ابريشمين و لگام زرين خواهي يافت. ميدهم چهار نعل طلا به سُمهايت بزنند. خوراکت پالوده با شکر خواهد بود، و در بستري از ابريشم خام خواهي خفت. فقط يک کلمه از صاحبت شکايت کن.
خر
شما منو نميشناسين. من يک زرتشتي پاک دينم. شتِِ بزرگ زرشت فرموده از دروغ و بهتون دوري کنين که از گناهان بزرگه. اگه شاهرگ منو بزنين يه همچو گناهي نميکنم.
انوشيروان
اگر نکني ميدهم ترا شقه کنند. (در اين هنگام صداهاي درهم از بيرون شنيده ميشود که هر دم نزديکتر ميشود. خر بيتوجه پوزه بر فرش بهارستان ميمالد و آنگاه گوئي بوي مادهاش را شنيده. سرش را بهوا بلند ميکند و دندانهايش را نشان ميدهد. انوشيروان و وزير به صداهاي بيرون گوش ميدهند. ناگهان پرده پس ميرود و يک سرباز با تن خونآلود و شمشير شکسته وارد ميشود.)
سرباز
قربان لختيها ريختند شهر را غارت کردند و ايوان نيز بدست آنها افتاده.
انوشيروان
شمشير ميکشد.
چه ميگوئي؟ پس سربازان نگهبان و گروه طيار چکارهاند؟
سرباز
قربان همه کشته شدند و تنها من يکي جان بدر بردم. مردم دهقانان را کشتهاند. موبدموبدان را هم زنده در آتش سوزاندند و هم اکنون لختيها در ايواناند و حرم خدايگان بدست آنها افتاده. (بوذرجمهر آهسته از در بيرون ميرود. انوشيروان متوجه او نيست زيرا در همين موقع سرباز بزمين ميافتد و ميميرد.)
خر
کار از کار گذشته و خدايگان بايد بفکر جون خودش باشن.
انوشيروان
دستپاچه و ترسيده
چه گفت؟ حرم من بدست لختيها افتاده؟
خر
بله قربون.
انوشيروان
تو از کجا فهميدي؟
خر
قربون؛ چون خرم ميفرمائين نبايد بفهمم؟ مگر نه همين الان سرباز گفت.
انوشيروان
حواسم نبود. کاش ميشد پيش برادرزنم خان ترک بروم و با لشگري براي سرکوبي اين نامردان برگردم.
خر
برگردين که باز همون خر باشه و يک کيله جو؟
انوشيروان
آخر تو راهي نشان بده.
خر
وقتي جيک جيک مسّونت بود ياد زمسونت نبود؟
انوشيروان
اين چه بزباني است که تو حرف ميزني؟ من با اينگونه اصطلاحات آشنائي ندارم.
خر
اين زبون مردم اين کشوره که من از تو کوچه و بازار ياد گرفتم. همه مردم اين جوري حرف ميزنن.
انوشيروان
افسوس که من زبان رعاياي خودم را هم بلد نيستم.
خر
معلومه همش سر خدايان رو باين زنگ مسخره گرم کرده بودن. فقط يه راهي هسّ. اگه بتونين اين زنگ رو بصدا در بيارين شايد صداش بگوش رعاياي واقعي و مردم فداکار خدايگان برسه و به کمکتون بيان.
انوشيروان
با شتاب ميدود و رسن زنگ را تکان ميدهد که زنگ را بصدا در بياورد. باز چکش بدرون خانه زنگ ميخورد، اما صدا نميکند. او با تمام نيرو رسن را تکان ميدهد، زنگ تاب نميآورد و ناگهان همچون بار پنبهاي بزمين ميافتد. آنگاه با شمشير به زنگ حمله ميکند و آنرا که پوستي بيش نيست از هم ميدَرَد. سپس شمشير را بگوشهاي پرت ميکند و ميدود برابر پيکره آهورامزدا.
اي آهورامزدا ساسانيان را ياري بده.
خر
حکيمانه
بيشک آهورامزدا هم نميتونه زنگ پوستي رو بصدا در بياره.
No comments:
Post a Comment